پسمانده‌‌های ذهنی

همون تراوشات یک ذهن غیرخطی خوبه

پسمانده‌‌های ذهنی

همون تراوشات یک ذهن غیرخطی خوبه

توضیح نداره که ! آدم باید وبلاگ داشته باشه که بتونه خزعبلاتی که توی مغزش اینور اونور میره رو یه جا مکتوب نگه داره
خیلی هم به ادبی نوشتن معتقد نیستم چون دست و پا گیره ! درسته که برای دیگران مینویسم که بخونن ولی در عین راحتی خودم در اولویته :))

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

لمیز

دیروز یعنی پنجشنبه که غم غربت بر من روح من نازل شده بود چندین پیام به صورت sparse دادم به دوستان که نشیمنگاه گرامی رو از زمین گرم بلند کرده بریم یه وری این آخر هفته ای. جملگی روی برتافتن از این حقیر و با نشان دادن شست خود که دال بر reject در فرهنگ گوهربار فارسی است، پاسخی نه چندان زیبا در جواب demand من دادن. بر آن شدم که خود به تنهایی عزم را جزم کرده و به سان انسان های درونگرا که گویی از درون با خود حال میکنن خود را به مصاف گردشی کم خرج ولو lonely برده و مشتی محکم بر پوزه آن دوستان گرمابه و گلستان زنم. 

بعد از سپری کردن جمعه ای ملول آور و جانکاه با gain ای ناچیز، به فراست افتادم که حال موسم خودبیرون‌بری است. اندکی نیک بر احوالات جان و کالیبر خویش نگریستم و دیدم جز لمیز جای نشاید رفت. لپتاپ ها در کیف کردم و راهی قهوه کده شدم. در راه سری به ممد دربان که مردی خوش خلق است زدم. ممد دربان که سخت درگیر رزومه نویسی برای اساتید واقع در بلاد کفر و فرنگ بود لختی به حال من درنگ کرد و گزاره ای ول نمود. گزاره کارساز نیفتاد چرا که من سخت و deeply rooted در غم غربت فرو کرده ببخشید رفته بودم. به ناچار از وی خودافظی نموده و ترک یونی گفتم. فوتون های خورشید همچنان در فضای عرشه حضور داشت و ماه کمر راست کرده بود که جای بانو را بگیرد. در گرگ و میش هوا از یونی که خری در آن پر نمیزد بیرون رفتم و با خود درکلنجار که:‌پسر! سگ میره لمیز ؟‌

به راستی سگ میره لمیز ؟‌ ندای درون رو زنده در چال کردم همانند عرب قبل از محمد. لمیز از دوردست ها پدیدار شد. قهوه ای همراه با لامپ‌های آفتابی. افراد گویی در ایران زاده نشده اند. پیش رفتم، مردی در پیشخوان سلام کرد و من نیز به نشانه ادب درود گفتم. لختی درنگ کردم و قهوه ای دمی طلب نمومد. وی فرمود که شیر بریزم ! گفتم آره بریز 

میزی خالی یافتم و نشستم. نمیدانم چه کسی یا چه چیزی ندای درون را از قبرش بیرون آورد. برانگیخته بود که چرا این جای لاکچری را برای گذارندن زمانم انتخاب کردم... احوالاتم برای دعوا میسر نبود. تعارف کردم که روبه‌رویم بنشیند. "من" رو‌به‌رویم نشست. پیرهنی آبی همراه با شلواری جین. بی تاب بود. از فضای نامتعارف خوشش نمی آمد. پاهایش را مرتب تکان میداد و دستم را به نشانه اضطراب درون موهایش میکرد. حالش را درک میکردم. او از خرج اضافی میترسد. دادی بر سرم کشید و پرکشید رفت. توی پرانتز بگم که "من" در ذهنم بال هم داره ولی نه مثل فرشته ها، شبیه بویینگ ۷۴۷ 

تنها شدم. من نیز دیگر پیش من نبود. قهوه تلخ بود، نمیدانم چرا مردم قهوه میخورند وقتی مثل سگ تلخ است. نتوانستم خودم رو سرگرم کنم و به ناچار لپتاپ رو در آوردم ...

تکنولوژی[لپتاپ] داستان را کشد و پایان رویاپردازی. شروع مدرنیته 

پایان روح لطیف و شروع بروکراسی 

پایان خیال و شروع زندگی مجازی 

پایان زندگی و شروع روزمرگی 

پایان خوشبختی و شروع لبخند  


  • ۹۷/۰۵/۲۶
  • علیرضا سیمن

نظرات (۱)

بسیار کسشر سرودی دوست گرامی 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی