الان ۵ سالی است که مهاجرت کردم. زندگی در زمستون های سخت کانادا درسته ممکنه طاقتفرسا و تاریک باشه! ولی تو همین سرما و تاریکی که با خودش میاره انگار آدمیزاد رو با خودش بیشتر آشنا میکنه. فرصت بیشتری انگار برای reflect کردن رو هویت و ارتباطات انسانی با خودت داری. مسائل با فشار بیشتری به کنه جانت نفوذ میکنه چون انگار فضای محیطی تو رو برای اون درک و خوداگاهی بیشتر آماده کرده. بر خلاف نظر عمومی من معتقدم غم لزوما یه پدیده آسیب زننده نیست، بلکه به شکل یک کاتالیزور انگار عمل میکنه که آدم به همراه غم توانایی خودشناسی بهش دست میده. یه مروری در زندگیتون هم بکنین انگار این خویشاگاهی زمان هایی صورت گرفته که ما در یک فضای مغمومی گیر کرده بودیم. انسان رو در شکنندگی قرار میده، ego رو فروکش میکنه و بهت این اجازه رو میده که خب حالا شاید آماده پذیرش یه سری مسائل و ادراک انسانی هستی.
چندی پیش یکی از بچههای دانشگاه که بهش میخوره تو زندگیش شاید کمتر از ۱۰ تا فیلم رو هم دیده باشه گفت فیلم ناکترنال انیمال رو دیدم و خیلی خوب بود! در ابتدا امر من فکر کردم که این فیلم رو دیدم، ولی خب چیزی ازش یادم نیست. دیشب که رسیدم از دانشگاه فیلم رو دانلود کردم و با خودم گفتم ماوس کشش بکنم ببینم داستان از چه قرار بود اصن! از همون ابتدا فیلم متوجه شدم که فیلم کاملا جدیده برام و اصلا انگار ندیده بودم
فیلم روایته زندگی یه خانمی تحت عنوان سوزان هست که از یک خانواده متمول میاد! پلان های ابتدایی فیلم از اشفتگی ذهنی این خانم و رابطه سردش با شوهرش داره انگار پرده بر میداره. سوزان یه گالری دار خیلی معروف تو نیویورکه. بعد یه کتابی از شوهر سابقش که ۲۰ سال پیش با هم تو رابطه بودن بهش میرسه. شوهر سابق اسم کتاب رو گذاشته نوکتورنال انیمال همانطور که به سوزان در رابطه خودشون میگفت تو شبیه به حیوان شبزی هستی.
روایت کتاب پرده از موقعیتی بر میداره که یه مرد همراه با زن و دخترش در حال سفر هستن و شب تو جاده یه ماشین که چهار پسر جوان توش هستن باعث مزاحمتشون میشه. مرد داستان که خب مشخصا توانایی مقابله با ۴ نفر رو نداشت سعی در همکاری بر میاد ولی در نهایت اون چهارپسر به دختر و زن شخص تجاوز کرده و میکشنش! در اونجای فیلم استیصال و ضعف رو میشد در چهره مرد داستان دید که نمیتونست کاری کنه ولی کاملا سیگنال ضعف رو هم به طور واضحی داشت به چهار پسر میداد! نمیدونم چرا که من با این صحنه خیلی ارتباط برقرار کردم. ارتباطی که انگار من هم تو اون شرایط قرار میگرفتم انگار کاری جز همکاری و اون امید واهی که اگه به حرف اینا گوش بدم شاید بیخیال شن برن رو داشتم. این که امید به طرف مقابل ببندی که خب شاید ول کنن برن! شاید یک ماشینی از این کنار رد شد و کمکمون کرد و ...! امیدی به آینده کاملا نامعلوم بستن و سیگنال ضعف رو هم توامان به طرف مقابل دادن.
در پلانهای بعدی داستان متوجه میشیم که بیست سال پیش! سوزان به دلیل این که سیگنال های ضعیف از نویسنده کتاب (شوهر سابقش) میگیره بهش خیانت میکنه و بچه ای هم که ازش حامله بوده رو سقط میکنه. مرد نویسنده متوجه میشه و رابطه اینا تمام میشه. و این مرد انگار به مدت ۲۰ سال تونایی move on کردن از چیزی که بهش گذشته رو نداشته! انگار خشم و انقام خودش رو به شکل یک کتاب خواسته به معشوقه قدیمش برسونه. مرد درون داستان که سیگنال ضعف میداده و خودش رو بعد از اتفاقی که زن و بچه اش تو داستان کتاب افتاده مدتها ملامت میکرده، این که ضعیف بوده که نتونسته ازشون محافطت کنه.
داستان کتاب به جایی میرسه که به کمک پلیس اون متجاوزین رو پیدا میکنن ولی چون مدرک کافی نداشتن اون ها آزاد میشن و اینا هم برای گرفتن انتقام میرن میکشنشون! فرایند کشتن اونا برای مرد بسیار سخته چرا که در دنیا واقعی هم انگار move on کردن و انقام براش سخت بوده. مرد داستان کتاب بعد از کشتن متجاوز هم خودکشی میکنه انگار دیگه اون فرد تمام شده. اون آدمی که ضعیف بود که باعث شد سوزان ترکش کنه تمام شده.
انتقام نهایی رو هم از سوزان زمانی میگیره که سوزان باهاش قرار ست میکنه! به خیالی که عشق ۲۰ سالش پیشش رو دوباره ببینه و از این زندگی فعلی ای که توشه رهایی پیدا کنه. شاید اون هنوز حاضر باشه که باهاش ارتباط داشته باشه و رابطه اشون رو سر بگیرن. ولی مرد سر دیت نمیاد و زنی رو قال میذاره! هم انتقامش رو گرفته و هم move on کردنشون رو یه جوری به مخاطب نشون میده.