پسمانده‌‌های ذهنی

همون تراوشات یک ذهن غیرخطی خوبه

پسمانده‌‌های ذهنی

همون تراوشات یک ذهن غیرخطی خوبه

توضیح نداره که ! آدم باید وبلاگ داشته باشه که بتونه خزعبلاتی که توی مغزش اینور اونور میره رو یه جا مکتوب نگه داره
خیلی هم به ادبی نوشتن معتقد نیستم چون دست و پا گیره ! درسته که برای دیگران مینویسم که بخونن ولی در عین راحتی خودم در اولویته :))

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

نیمه عمر

نمیدونم در مورد نیمه عمر نوشته بودم یا نه و جالبیش اینه که حالش هم ندارم برم ببینم که نوشته بودم قبلا در این مورد یا نه 

چیزی که هست اینه که معتقدم هر چیزی یک نیمه عمری داره ( بله بنده چشم بسته غیب گفتم )‌ یعنی دوستی ها یه نیمه عمری دارن احتمالا عشق هم یه نیمه عمری داره، دوست داشتن ها و علاقه های مادی ما هم نیمه عمری داره! اما واقعا تو کتم نمیره که حب مادر به فرزند چرا نیمه عمر نداره این وسط. چیه این مادر که outlier تمام مدلسازی های مغز آدمه. 

این قضیه رو شاید به یکی بگی خب آره معلومه تا تهش نمیشه به افراد و مادیات امید بست. معلومه که دوستی ها نیمه عمری دارن و معلومه علاقه های ما هم نیمه عمر دارن. بلفرض مثال همین حقیر که پشت کیبرد داره براتون تایپ میکنه بچه که بودم به شدت به ماست علاقه داشتم. یعنی آرزوم این بود که بزرگ که شدم و پولدار که شدم برم ده کیلو ماست بخرم با نون بربری بخورم. هنوز هم البته این علاقه در من هست ولی خب محلی از اعراب در سیطره علایق دیگر من نداره. چیزی که هست اینه که ما به صورت تئوری میدونیم این قضیه رو ولی به صورت عملی نمیتونیم بپذیریمش. به صورت عملی سخته باهاش مواجه شدن. زمانی که انسان ضعیف میشه و دست از خیالبافی های مولد دست میکشه، داراییش میشن تمام چیزایی که دور و بر خودشونن. اتفاقی که این وسط میفته اینه که مغز توانایی خیالبافی های دور رو از دست میده بعد یه مدت و توانایی این رو نداره که توپ خیال رو فرسنگ ها جلوتر بندازه تا بتونه برای رسیدن به اون مقصود تلاش کنه. شروع میکنه با دارایی های الانش به خیالپردازی. خیال پردازی با چیزای دم دستی خب راحت تر باید باشه برای مغزی که خسته است. نیاز به بازتولید آرزو و زمان و مکان و موفقیت های تعریف نشده نیست. مغز خسته میاد دایره تخیل رو انقدر تنگ میکنه که خیال جای خودش اصلا از دست میده. توانی نمیمونه براش که توپش رو بندازه جلو میشینه روی زمین شروع میکنه با توپ حرف زدن 

مثل تام هنکس تو فیلم cast away که با ویلیامز که توپش بود حرف میزد. خیال دیگه براش یه عامل محرک نیست، تبدیل میشه به یه عنصر جایگزین تنهایی براش. از حالت محرک در میاد و حالت خلا پر کن میگیره. 

جلدی دور و بر خودت رو نگاه میکنی میبینی اندک سرمایه های انسانی ای برات مونده. به خودت میای میگی نمیشه از دست داد این چیزا رو. چرا ؟‌ چون دیگه امیدی به بازتولید این سرمایه ها تو آینده نزدیک یا حتی دور برای خودت نمیبینی. حس میکنی که این سرمایه قابل جایگزینی نیست.

واقعیت انقدر غالب بر داستان میشه که ترس وجودت رو میگیره. ترس از واقعیت، ترس از واقعیت مادی بودن، ترس از واقعیت تنها بودن، ترس از واقعیت مرگ و ترس از واقعیت از دست دادن. خیال واقعا نقش موثیریه برا خودش چرا که بهت این جرئت رو میده برای آینده ای بهتر برای ولو واهی توپ رو بندازی جلو براش بدویی و نکته مهم اینه که همین دوییدنه که بهش میگن **زندگی** 

** من متن ها رو یه بار مینویسم و همین یه بار هم تو مدت کوتاهی مینویسم. ممکنه که انسجام درست درمونی نداشته باشه یا حتی ممکنه خسته شم و یهو ول کنم !‌ دیگه به بزرگواری خودتون ببخشید 



  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

خار پاشنه

این محمد هم که با یه توییتی شیلنگ عن رو گرفت به هیکل ما که آقا هر ایرانی یک بلاگ و هر بلاگ یک "تراوشات ذهن من" . ولله من اونموقع که بلاگ زدم اصلا کسی تراوشات ذهنی نداشت. کاملا یونیک و یونیکورن وار این اصطلاح به ذهنم رسید و بر عرصه این پیکر بلاگ آن را حک نماییدم. آری این بود از داستان تراوشات 

حالا که ممد گیر داد و نخوایم زیر بار این تیپیکالیسم له بشیم عوضش کردم گذاشتم "پسماند های کورتکس های مغزم". هم خارجی تره هم یونیک تر تا که همسایه نگوید که تو در خانه مایی. 

آقا عرضم به خشتکون که ( آره من چند وقته بی تربیت تر شدم متاسفانه )‌ این سلامتی خوب تاجیه آقا خوووب. یعنی آدمی از گردنه های عصب کشی دندون و اسهال و سندروم روده تحریک پذیر و آنفولانزا رد میشه و یه مسیر steady میبینی که خورشید در انتهای مسیر ازش طلوع میکنه. خیلی شیک و مجلسی میگه خب برگشتیم به حالت نرمال و رها شدیم از بند داروهای سنتی و صنعتی که وانگهی دچار یک عارضه دیگه میشه. و پروردگار از بالا بر بنده خود قهقه زده و نارسیسم وارانه با خود تکرار خواهد کرد:‌ "خلق الانسان ضعیفا".

آری در بین بیماری های شهر قصه من دچار عارضه ای شدم تحت عنوان خار پاشنه یا به عبارتی spure heel. خار پاشنه در ابتدا که به سان فحشی ناتمام میمونه یه حالتیه که به دلیل رسوب کلسیوم در انتهای پاشنه به وجود میاد و تنها از طریق عکس برداری X-ray ( که درود خدا بر ماری کوری و شوهرش) مشخص خواهد شد. حالا من عکس ایکس‌ری نگرفتم. شاید براتون سواله که از کجا میگم من خاااره پاشنه گرفتم. والا حقیقتا برای منم سواله نمیدونم دقیقا. 

حالا کاری نداریم. از اونجایی که من مهندسمم و اهل گوگل و از جامعه پزشکی بیزاری میجویم و چشم ندارم که سر به تنشون باشه چه برسه که بهشون پول بدم که بیان تشخیص بدن که من چشه به صورت self-oriented به دنبال حل این داستان رفتم. چهارتا گوگل فنی تخیلی از منابع پارسی و لاتین و از حضرت یوتوب دوتا ویدئو فیزیوتراپی دیدن به این نتیجه رسیدم که خب من سرطان پاشنه دارم. حالا در لابلای اون فضای مه آلود گوگل یکی اومد گفت که یخ بزار خوب میشه. 

دیگه یخ مفت بود یخ گذاشتیم بهتر شد. گفتیم چه کار کنیم بهتر تر بشه ! سه تا ایبوبروفن خوردم ( برای دوستانی که نمیدونن بروفن چیه خواستم بگم که بروفن یه دارو ضد درد و ضد التهابه و غیراستروئدیه (WTF) که مصرف زیادش میزنه قلب رو داغان میکنه. چون بروفن یه حالت ناخوشی رو کبد به وجود میاره و عملا کبد رو مچاله میکنه پدرسگ. بعد این قلب مجبوره بیشتر فشار بیاره که خون بره تو کبد)


  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

لمیز

دیروز یعنی پنجشنبه که غم غربت بر من روح من نازل شده بود چندین پیام به صورت sparse دادم به دوستان که نشیمنگاه گرامی رو از زمین گرم بلند کرده بریم یه وری این آخر هفته ای. جملگی روی برتافتن از این حقیر و با نشان دادن شست خود که دال بر reject در فرهنگ گوهربار فارسی است، پاسخی نه چندان زیبا در جواب demand من دادن. بر آن شدم که خود به تنهایی عزم را جزم کرده و به سان انسان های درونگرا که گویی از درون با خود حال میکنن خود را به مصاف گردشی کم خرج ولو lonely برده و مشتی محکم بر پوزه آن دوستان گرمابه و گلستان زنم. 

بعد از سپری کردن جمعه ای ملول آور و جانکاه با gain ای ناچیز، به فراست افتادم که حال موسم خودبیرون‌بری است. اندکی نیک بر احوالات جان و کالیبر خویش نگریستم و دیدم جز لمیز جای نشاید رفت. لپتاپ ها در کیف کردم و راهی قهوه کده شدم. در راه سری به ممد دربان که مردی خوش خلق است زدم. ممد دربان که سخت درگیر رزومه نویسی برای اساتید واقع در بلاد کفر و فرنگ بود لختی به حال من درنگ کرد و گزاره ای ول نمود. گزاره کارساز نیفتاد چرا که من سخت و deeply rooted در غم غربت فرو کرده ببخشید رفته بودم. به ناچار از وی خودافظی نموده و ترک یونی گفتم. فوتون های خورشید همچنان در فضای عرشه حضور داشت و ماه کمر راست کرده بود که جای بانو را بگیرد. در گرگ و میش هوا از یونی که خری در آن پر نمیزد بیرون رفتم و با خود درکلنجار که:‌پسر! سگ میره لمیز ؟‌

به راستی سگ میره لمیز ؟‌ ندای درون رو زنده در چال کردم همانند عرب قبل از محمد. لمیز از دوردست ها پدیدار شد. قهوه ای همراه با لامپ‌های آفتابی. افراد گویی در ایران زاده نشده اند. پیش رفتم، مردی در پیشخوان سلام کرد و من نیز به نشانه ادب درود گفتم. لختی درنگ کردم و قهوه ای دمی طلب نمومد. وی فرمود که شیر بریزم ! گفتم آره بریز 

میزی خالی یافتم و نشستم. نمیدانم چه کسی یا چه چیزی ندای درون را از قبرش بیرون آورد. برانگیخته بود که چرا این جای لاکچری را برای گذارندن زمانم انتخاب کردم... احوالاتم برای دعوا میسر نبود. تعارف کردم که روبه‌رویم بنشیند. "من" رو‌به‌رویم نشست. پیرهنی آبی همراه با شلواری جین. بی تاب بود. از فضای نامتعارف خوشش نمی آمد. پاهایش را مرتب تکان میداد و دستم را به نشانه اضطراب درون موهایش میکرد. حالش را درک میکردم. او از خرج اضافی میترسد. دادی بر سرم کشید و پرکشید رفت. توی پرانتز بگم که "من" در ذهنم بال هم داره ولی نه مثل فرشته ها، شبیه بویینگ ۷۴۷ 

تنها شدم. من نیز دیگر پیش من نبود. قهوه تلخ بود، نمیدانم چرا مردم قهوه میخورند وقتی مثل سگ تلخ است. نتوانستم خودم رو سرگرم کنم و به ناچار لپتاپ رو در آوردم ...

تکنولوژی[لپتاپ] داستان را کشد و پایان رویاپردازی. شروع مدرنیته 

پایان روح لطیف و شروع بروکراسی 

پایان خیال و شروع زندگی مجازی 

پایان زندگی و شروع روزمرگی 

پایان خوشبختی و شروع لبخند  


  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

یه کام‌بک شاید دو ساله کردم. یعنی دو سالی بود که نه به خود وبلاگ سر زده بودم نه مطلبی بر گستره این مجازه نشر دادم. دیگه وقتی تلگرام و اینستا و توییتر چهارنعل دارن تو مجازی تخت و تاز میکنن کی میاد بلاک حقیر ما زندگی خصوصی ما رو بخونه. هومم!‌ قبول داری ؟‌ یعنی یه جورایی نه این که افسردگی داشته باشم یا با بلاگ نویسی حال نکنما!‌ نه اصلا بر عکس حس میکنم خیلی کار روشنفکر طور و فرهیخته جلوه بکنی هست. نه این که ما از پشت کوه اومدیم و بچه شهرستانیم، عطش فرهیخته انگاشته شدن داریم :))‌

روزگار عجیبیست نازنین. زندگی تو ایران سخت شده نه از این رو که دخل و خرجت به هم نخونه نه! از این که امیدی به ساخت یه زندگی با رفاه دیده نمیشه دیگه. یعنی با هر نوع چرتکه و ماشین حسابی که تو بخوای دو دو تا چهارتا کنی میبینی چشم انداز زندگی ده سال آینده ات جز یه زمین لم یزرع چیز دیگری نخواهد بود. تو محکوم به معمولی شدنی. واژه ای که خیلی ازش میترسیدم. یه آدم معمولی بدون اثر گذاری کافی تو جامعه ! آدمی که برای ساخت نیاز های اولیه زندگیش باید با خیال های تخیلی ( همانطور که میبینید واژه تخمی به دلیل ادب نویسنده exclude شده است ) دست و پنجه نرم کنه. بازم میگم،‌ نه این که خرج امرار و معاشت در نیادا نه. امید از زندگی رخت بربسته کرده خودشو تو چمدون رفته. شایدم یه گوشه ای قایم شده باشه منتظره من از پشت این لپتاپ لعنتی (‌خیلی لعنتی ای لپتاپ ) پا شم و بگردم پیداش کنم. میدونی امید بنده خدا خیلی بچه بازیگوشیه. به طرفت العینی شیطونیش گل میکنه میره خودشو قایم میکنه. سخته پیدا کردنش هم لاکردار. امیدت وقتی پیشته باید دودستی بهش بچسبی تا به اندازه کافی عاقل و بالغ بشه بعد از دور این نوگل رو نگاه کنی ببینی چه قشنگ امیدی وروجکت الان تبدیل شده به یه چیزی که یه عمر تلاشش رو میکردی. البته من اسم بچم رو امید نمیذارم چون تو آزمایشگاهمون یکی هست به نام امید خیلی رو اعصابمه ! 

آره داشتم میگفتم امید تنها انگیزه هر فرد به زندگیه. یعنی همین من الان که ماه رمضونیه امیدم به اینه که فرنی بخورم یا پسفردا اپیزود جدید handmaid رو ببینم. ولی مشکل میدونی کجاست؟ وقتی امیدی به صورت longterm نداشته باشی. زندگی رنگاش از ۳۲ بیت به ۱۶ بیت تقلیل پیدا میکنه. روزگار عجیبیست نازنین. 

من به امید این که امیدی برای آینده خودم تو این آشوب بازار لایتنهای زندگی پیدا کنم دارم پدال زندگیم رو به حرکت در میارم. امید به رفتن یا امید به ماندن و ساختن شایدم امید به عاشق شدن ( این هم معضل شده برامون ).

به عنوان کسی که خیلی وقته پستی نذاشته و در حد ۱۴۰ کاراکتر مینوشته این متن رو قبول کنین از من تا من برگردم

پ.ن :‌ سالگردشه 

  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

عشق

امروز به صادق گفتم که تصمیم دارم بنویسم ! فلذا مینویسم ! از چی رو نمیدونم ! یعنی دوست داشتم از یه سری موضوعاتی بنویسم که دل خواننده رو شاید کباب کنه ! گفتم خدا رو خوش نمیاد که از مشکلات و بدبختی ها بنویسم ... میدونی که یه مرررد باید مثل کوه سفت و سخت باشه ! نباس خیلی احساسی شه شبا مثلا خوابش نبره بعد بزنه زیر گریه ! بعد با خودش 3 تا نفس عمیق بکشه به خودش بگه : "علیرضا بیا به یه چیزایی دیگه فکر کن تا خوابت ببره " ولی خوب این متد هم افاقه نکنه و مجبور بشه پاشه یه قدمی راه بره و "اَد از سر" به قول ما مازندرانی ها فرایند فوق الذکر رو تکرار کنه . اصولا آدم باید مرد باشه کوه درد و از این بافتنی ها

بعد الان که خواستم شروع کنم به نوشتن دیدم TV جمهوری اسلامی داره در مورد عشق و عاشقی حرف میزنه ! یعنی فلواقع مهران مدیری از این خانمه فاطمه گودرزی؛ توی پرانتز عرض کنم که چقدددددددر خوش شخصیه این بانو ! آفرین به مادرش که اینچنین آفریده ؛ خوب کاربر؛ پرانتز رو ببند.. مرسی . مهران مدیری میگفت تا حالا عاشق شدی یا نه ...

حقیقتا الان که الانه ! یعنی به زمان ما زمینی ها اگه بخوایم حساب کنیم من 23 سال ناقص از خدا عمر گرفتم ! به این نتیجه رسیدم که این عشق یه مفهوم انتزاعی هست ! یعنی وجود خارجی به اون صورت نداره ... یعنی مثل سرما خوردگی نیست که بگی فلانی سرماخورده یا این که مثل شیزوفرنی بگی طرف دچار شیزوفرنی شده ! آدما دل میبندن ! به یه سری موجودات در پیرامون خودشون ... ناخودآگاهی هم هست ... بیشتر به زمانش مربوطه ! یعنی یه دوره ای هست که بدنت یا بهتره بگم که مغزت استطاعت اینو داره که یه موجود ترجیحا از جنس مخالف رو به عنوان یه کاراکتر جدید در خودش قبول کنه و اونو به عنوان یه امید زمینی به منظور " لتسکنو علیها " در نظر بگیره ( چرا قرآن کلا مخاطبش مرداس ؟ )

یه فیلمی بود یادم فک کنم به نام ورود آقایان ممنوع ! میگفت عشق تنها دو نوعه ! عشق مادر به فرزند و عشق خدا به بنده ....

متاسفانه خیلی قدرت تفت دادن دیگه ندارم ! میدونی ... از وقتی که نوشتن رو گذاشتم کنار رو اون وبلاگ قبلی رو هم ملقی کردم این وبلاگ رو هم زوری مینویسم ... دیگه نمیتونم مثل آدم 0 تا صد قضیه رو جمع بندی کنم .... فلذا بدون تفت اضافی میخوام برم سر کانکلوژن

من دچار یه عارضه ای شدم تحت عنوان : " تو دیگه نمیتونی عاشق شی" . یعنی یه چیزی هست اینجوری که تو دیگه به کسی فکر نمیکنی ! بچه کوچیکا برات دیگه خوشمزگی قدیما رو ندارن ! اون لذت های کوچیک زندگی دیگه برات بی معنا شدن ! این که بارون بباره یا نباره دیگه برات فرقی نداره ! البته من شمالی از بچگی چون بارون دیدم حالم از بارون به هم میخوره. قدیما بیکار که میشدم میرفتم غزلیات سعدی میخوندم ! لذت میبردم ! تو برنامه هام میذاشتم که چند تا شعرا رو حفظ کنم حتی ! الان تو بگو شعر ناب محمدی ... یه بار میخونم اونم به زور از روش و ول میکنم

آقا آهنگ رو بگم ! دیگه از من آهنگ گوش بده بیشتر که نداشتیم ! همش آهنگ ... شخصا شجریان زنگ زده بود گفته بود آقا شما آهنگای ما رو زخمی کردی برنامه نداری یه چیز دیگه گوش بدی ؟ حالا شجریان آلبوم داده بیرون و من بی رمق دارم به این فکر میکنم که کی میرم دانشگاه که نت مفت گیر بیارم

نمیدونم چی شده که اینجوری شده ! آسیب شناسیم حال ندارم انجام بدم ... ما که اینطوری نبودیم به قول چهرازی

خدا آخر عاقبت همه رو به خیر کنه


  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

ویزا - آمریکا


نیم نگاهی خواهیم داشت به فرایند مشقت بار ویزا برای اینجانب

پارسال بعد از عید بود که جواب اپلای من اومد و من تصمیم گرفتم که ویزام رو بگیرم ! باید برای تعیین وقت سفارت خیلی گرگ وارانه شب و روز بیدار میموندم و وقتی که خالی میشد رو برمیداشتم ! یادمه وقت سفارت 200 دلاری بود میکنه به عبارتی 800 تومن. طی عملیات با شکوهی با تغییر پیاپی زمان ها،‌ تونستم برای 3 جون که ارتحال امام خمینی باشه وقت رو بگیرم و با پرواز هواپیمایی آسمان هم رفتم ارمنستان... مهم نیست اینجاهاش یه 210 دلاری هم پول sevis دادم. جدای از خرجی که تو ارمنستان کردم.

رفتم در فرایند کلیرنس .... 7 ماه انتظار کشیدم تا ویزا اومد ! یعنی سر ارتحال هاشمی رفسنجانی ویزا من اومد ولی این بار به کسی نگفتم که ببینم دانشگاه هم با من موافقت میکنه یا نه که بله کرد. دستشون هم درد نکنه ... وقتی که التیامی بر تمام زخم های گذشته بر دل من نشست و حس کردم که عملا 95  درصد راه رفته شده. گفتم بیایم به یه سری از رفقا بگیم.

سه چهار روز بعدش با فرمان حکومتی ترامپ برا 90 روز از ورود اتباع ایرانی به آمریکا ممانعتی حاصل شد که ما را از این مهم باز داشت. این هم از سرگذشت من ...

به شدت حس looser بودن میکنم ! به شدت ... از این که نسبتا پل های پشت سر خودمو خراب کردم خیلی ناراحتم

  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰
*وقتی که میام خونه حس نوشتنم گل میکنه چون اصولا کاری ندارم انجام بدم به اون صورت رو میارم به آینه رو به خودم داد میزنم
* یکی از کار های مثبتی که توی طول این هفته انجام دادم این بود که رفتم فن خریدم به انضمام سیلیکون برا cpu که فن لپتاپ حقیر رو عوض کنم. کاشف به عمل آمد که زدم لولای مانیتور رو شکاندم !‌ مادر بگرید ! فن دیگر صدا نمیدهد از بس نیست.
* خوبی سفر کردن با بهروز اینه که لپتاپش همیشه شارژ داره که من فیلم ببینم ! آقامون اسکورسیزی shutter island اش عالی بود. همانا که کف و خون قاطی کردیم ریختیم تو لیوان بفرما خدمت شما
* یه تایپ شخصیتی جدیدی کشف کردم جدیدا از این مدل عن ها که میچسبن به آدمایی که در برهه های سخت زندگیشون هستن و سعی میکنن که توی زمانی که از لحاظ روحی stable نیستن . بعد یه نوع استعمار شخصیتی میکنن‌!‌به شخصه چنین آدم هایی رو میشه انگل های شخصیتی نامید.


  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

تصمیم

چندی پیش یکی از دوستان یه فایل pdf ای رو برام ارسال کرد و بهم گفت بخونش !‌یه نظر انداختم به فایل دیدم یه پی دی اف دو صفحه ای هست که انگاری خیلی زیبایی فونت و اینا هم براش مهم نبوده ! سعی شده بوده که به نگارش سقیلی یه مطلب رو به مخاطب خودش حالی کنه !‌ اصولا آدمایی که در زندگیشون جدیت رو خیلی چاشنی حرفاشون نمیکنن وقتی میخوان جدی صحبت کنن سنگ بزرگه رو نشون می کنن و تکلف در نوشتار رو پیشه میگیرن !‌ پاراگراف اول رو خوندم خندم گرفت که آقا این چه نثر متسجع و سقیلی هست برادر.... حالا ما این کلمات رو کالبدچکاپی نکنیم و به قول خارجی ها read between the lines کنیم در خلال متنش سعی شده بود که یه حرف رو بزنه اونم اتلاف بیهوده وقت بود. این که مثلا من چقدر از تایم من نوعی صرف اینستا و تلگرام میشه !‌ چقدر زندگی هامون به این ادوات تصنعی گره خورده !‌ چقدر سخته بی اینا بودن !‌ سیمپتومی اصن به وجود اومده دال بر این که اگه من یه وقت تلگرام رو چک نکنم از دنیا عقبم !!‌ برای برون رفت از این قضیه هم میای چهارتا کانال اسمی (‌مثلا وحید آنلاین و مملکه و توییتر و ... ) رو فالو میکنی که مبادا از بهمن اطلاعات عقب بمونی. اگه به عنوان شخص سوم شخص بیای به زندگیت نگاه کنی شاید متوجه بشی که زمانی که برای این محیط ها میزاری بیشتر از اون چیزی هست که من فکرش رو میکردم .

این رفیق ما ته حرفش اومد گفت که آقا من میخوام از این به بعد فقط یازده شب به بعد آنلاین شم و اگه کاری دارین به ایمیل من پیام بدین و ... . از حرکتش خوشم اومد !‌این که حس کرده که این بیماری داره ریشه میدوونه تو وجودش و تصمیم گرفت که کات در روت کنه !‌ من نیز جوگیرانه بهش پی ام دادم :‌حاجی حال کردم ... منم همین کار رو میکنم .

از اون شنبه ای که قرار بود من این فعالیت رو کمرنگ کنم ! حدود 7 روز میگذره و به مراتب میشه گفت که هیچ تاثیری در روند کار صورت نگرفته !‌ من همچنان معتاد به لپتاپم ! بیکار که میشم باس لپتاپ جلوم باشه !‌ هیچ تایمی برا زبان خوندن !‌کتاب خوندن و یا حتی تمرین انجام دادن هام تو برنامه وجود نداره ! در چنین بزنگاهایی یهو تصمیم هایی سخت میگیری که دیگه وقتشه !‌وقت اون محدودیتی هست که دم ازش میزنی ! باید خودت جلو خودت رو بگیری ! رنگ لعاب زندگی رو باید خودت بپاچی به زندگیت پس بیا این لپتاپ رو بیخیال.

علیرضا داستان ما هم بسان اون دوست کذا تصمیم بر این میگیره که (‌ just in this moment )‌ فعالیت هاشو محدود کنه ! توییتر و تلگرام رو حداقل ...

بلاگش رو بیشتر آپدیت کنه !‌ میدونی چرا ؟‌ چون نوشتن باعث میشه که مغز آدم یه نوع defragment fragment سرخود با خودش انجام بده و حفره های خالی تو مغز خود به خود پر بشن. 

تلگرام کمتر بره چون . why not ?

زبان رو پیشه روی کارش قرار بده چون . بنا به حافظه ضعیفی که پیدا کردم جدیدا نیاز دارم به یه مهارتی که قدرت حفظیجاتی رو در من تقویت کنه

خلاصه که اینا تصمیماتی از قبیل تصمیمات کبری طوری ای بود که من اینجا به عرض و خدمت شما رساندم !‌ باشد که رستگار شم.


  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

تغییر فاز میدهیم اون موقع که تغییر فاز مد نبود. 

با شروع رسمی کارشناسی ارشد. به این نتیجه میرسیم که باید سبک زندگی رو به طور کامل عوض کنیم. یعنی از محیط زیبا و پنجره پنجره پنجره های امید و شادی ویندوز رو بیاریم به محیط سرخ آبی اوبونتو !‌حالا چرا ؟‌ برای این که دوستان می فرمایند که این محیط به اصطلاح فرنگیا open source هست. و کلا کار کردن تو این محیط کلاس داره !‌یعنی تو بیای یه ترمینال باز کنی یه مشت کد هایی که خودت هم حالیت نمیشه تو اینجا بزنی !‌جووووری ارضات میکنه که حس میکنی یه مهندس خبره کامپیوتری و قادر به هک کردن انواع اقسام کامپوتر ها و device ها هستی. 

بعد یهویی به خودت میایی و میگی خوب ارشد چه غلطی کنم ؟‌موضوع پروژه رو چی انتخاب کنم ؟‌ناگهان بانگی از کورتکس میانی سرت به صدا در میاد که آًقا بزن تو کار deep learning و هر چی که هست !‌حالا چرا دیپ لرنینگ بین این همه اقیانوس موضوعات که در سر داری. برای این که جو گیری و trend شده !‌کلاس داره به عنوانی دیگر. میای شروع کنی که یادش بگیری میبینی که !‌اهو یه خیلی چیز دیگه هم هست که باید یاد بگیری و با یه مفهوم خاصی از لابری های tensorflow آشنا میشی. داداش تو این وسط چی میگی !‌چرا اینقدره بد بدنی تو ؟‌چرا من تو را درک نمیکنم شباهنگام که میگیرند شاخه های تلاجن رنگ سیاهیی و .... 

آقا سگ خور من تو رو هم یه جوری هضم میکنم !‌ ولی خوب میدونی ؟‌من یه ESTP مغرور و اسفندی هستم !‌ترجیحا به من دل نبدین !‌ ... میای این وسط 4 تا کلاس TA هم برمیداری و یه قوزی بر قوز های پیشین اضافه می نمایی. به طوری که هر روز باید به این فکر کنی که آیا امروز کلاس دارم یا نه ؟‌ در این صدد هم باید باشی که how to evade chosterm Students. خلاصه که عجب وضع نابسامان و همان واژه مشهوریه 

کجا آقا ... هنوز تمام نشده !‌ داستان تا به اینجا ختم نمیشه !‌ آقا علیرضا داستان ما !‌که مسواکاش رو شبا میزنه و صبحانه اش رو هم کامل روزا به عنوان ناهار میخوره ! میاد 6 واحد هم از دانشکده کامپوتر مثه مرررررد برمیداره !‌ بزن کف قشنگه رو !! شله شله !!‌ آره دیگه ! دوست خوبمون به هندونه علاقه زیاد داره !‌چند تا رو با هم بلند میکنه ... 

خلاصه که ما داریم زیر بار این همه load له میشیم !‌ اما تو باور نکن. 

  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

این پست رو تقدیم میکنیم به دوست بلاگ نویسمون که تحت تاثیر کار ! اونم بلاگ رو آپدیت میکنه ! دمت گرم

من هیچ حس خاصی نسبت به اول مهر ندارم ! جان تو ! اصن وقتی بهم میگن اول مهر یه چیز تو مایه های 22 بهمن بهم دست میده ! تو مایه های خوب چه کار کنم ؟ باس کاری کنیم ؟ ....

ولی چیزی که هست اینه که من همیشه از نو ظاهر شدن خوشم میومد ! یعنی این تجربه خرید لوازم التحریر و لباس و کفش و ... برام جالب بود. من این وسط توی پرانتز هم بگم که من هیچوقت برای اول مهر کفش نخریدم ! انقدر بچه عاقل، قانغ، سر به زیر و جیگری بودم !
من حتی روپوش سرمه ای رنگ ام رو هم دوست داشتم ! با موهای چتری که میرفتم مدرسه و هر معلم جدیدی که میومد یه نظر بهم مینداخت بهم میگفت : پسر تو اسمت چیه ؟ موهات چقدر قشنگه !!! البته اون موقع نه این که عاقل بودم و دایره لغتیم هم زیاد نبود ! باید جواب میدادم: "قابل نداره ! قیچی کنم براتون" ... . ولی خوب سرخ میشدیم پخته میشدیم میسوختم از فرط خجالت.

یه آبخوری داشت این مدرسه ابتداییمون ! کلا محل دعوا بود ! یه عده با دست میرفتن آب میخوردن که ناظم کما کسی که از مشربه از گوه، آب خورده باشه یکی میزد پس کله اش و میگفت ! پسر با لیوان بخور بهداشت رو رعایت کن و ... !!! منم مثل بچه مثبت های چاپلوس به عنوان شخص ثالث قضیه میرفتم با لیوان آب میخوردم و در نگاه اون ناظم دنبال " لبخند همراه با سرتکان دادن تایید" بودم.

دغدغه های اون موقع همه از جنس مشق بود! مشق شب ! املای شب... تمرین های تو دفتر پوست کلفت ریاضی. آخه میدونی چیه ! ریاضی درس مهمی بود. باید دفترش نسبت به سایر درس ها فرق داشته باشه. دفتر فانتزی هم دنیایی بود برا خودش ! یادمه اوایل خیلی مد نبود !! حداقل برا ما پسرا که اینطور بود ! همه از این دفتر تعاونی های نخراشیده داشتن که اوایل جوگیروار ! با خطکش براش حاشیه گذاری میکردن که مبادا قلم را زیادی بر پهنای برگه بگسترن ( نویسنده در حال سرفه به منظور باز کردن گلو است. )

تمام فکرمون به اون زنگ ورزش که یدونه تو هفته بود پین شده بود. ورزش های کودکانه ای که داشتیم صفا و حال خودش رو داشت! توپ اون موقع یه وسیله ای برا سرگمی نبود ! یه مفهومی بود تحت عنوان آزادی از بند درس ! یه چیز تو مایه های حُر تو داستان کربلا ! اینقدر ثقیل و پر مفهوم اصن. این مدرسه یه تایم هایی تحت عنوان bonus time هم داشت به این صورت که میدیدی 5 دقیقه از کلاس گذشته ! بعد معلم نیومده ! ناظم کله مبارک رو میکرد تو کلاس، میگفت: معلمتون این زنگ نمیتونه بیاد ! این توپ رو بگیرین برین بیرون ! آقاااا این حالت، یه حالت رویایی بود ! یه چیز تو مایه های برنده شدن برای لاتاری ... آره در این اُردر میتونین به این قضیه نگاه کنین. هر چی بود گذشت ! حالا من نمیخوام مباحث راهنمایی و دبیرستان رو اینجا براتون جراحی کنم ! به همین چیزا بسنده کنین.

من ابتدایی 6 ساله رو تمام کردم ... با تمام بچه مثبتیم

من راهنمایی 3 ساله رو هم تمام کردم ... با تمام شیطنت های مارموزانه ام

من دبیرستان 4 ساله و همراه با کنکوری نسبتا موفق تمام کردم ... با تمام عزمی راسخ همراه با روحیه leader طور وار.

من کارشناسی 4 ساله رو هم تمام کردم .... با تمام مصیبت ها و فراز و نشیب هایی که داشت

اکنون که قلم رو از عرصه کیبرد برمیدارم یه دانشجوی بدبخت در مقطع کارشناسی ارشدم که دلمان چقدددددددددددر برای آن دوران نه چندان مبهم تنگ شده است. برای دیسیپلین مدرسه ! برای محدودیت هاش ! برای کوله پشتی های بدون لپتاپ ! برای فضای تک جنسیتی با صفاش ! برای دغدغه های تک بعدی که کنکور بود ! برای صدای زنگ کلاس ها دلمان تنگ شده است.

+(من) خیلی زود بزرگ شدییییییییییییم.
- (مهمون های دست آموز رامبد جوان ) خییییییییلییییییییی

  • علیرضا سیمن