پسمانده‌‌های ذهنی

همون تراوشات یک ذهن غیرخطی خوبه

پسمانده‌‌های ذهنی

همون تراوشات یک ذهن غیرخطی خوبه

توضیح نداره که ! آدم باید وبلاگ داشته باشه که بتونه خزعبلاتی که توی مغزش اینور اونور میره رو یه جا مکتوب نگه داره
خیلی هم به ادبی نوشتن معتقد نیستم چون دست و پا گیره ! درسته که برای دیگران مینویسم که بخونن ولی در عین راحتی خودم در اولویته :))

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

قضاوت

این پست رو بی عنوان برای الان میذارم که ببینیم بعدا چی دلم میاد بکشه که بذارم تحت عنوان این پست. 

چندیست که با مادر هنگام صبحانه و ناهار غیبت فک و فامیل را میکنیم و از کرده خود خرسندیم. چرا که غیبت که نیست صرفا صفت‌های بارز و شاخص فک فامیل رو یه دور بالا پایین میکنیم که یه وقت آسیبی به کسی نرسه. البته صفت‌گویی هم نیست بیشتر وقایع التفاقیه است که همین که بیانشون کنی انگار شکل غیبت به خودش میگیره. نقطه مشترک تمام این غیبت‌ها یا اصن وقایع التفاقیه‌های فامیل برای من دلسوزیه. دلم میسوزه از این که آدم‌ها درگیر سطح میشن، درگیر ناتوانی در گفت‌گو سالم و چنگ اندازی به ارزش های بی مقدار. هر چی که بیشتر در بطن این اخطلافات آدم فرو میره بیشتر متوجه میشه که معمولا آدمایی دچار مشکل میشن که به لحاظ هوش اجتماعی ضعیف تر و غیر قابل پیش‌بینی ترن. آدمایی که همدلی و توافق پذیری رو انگار در طول سالیان زندگیشون درس نگرفتن و آدم واقعا دلخرده میشه که چرا یک انسان مثلا ۶۰ ۷۰ ساله باید چنین رفتار کنه. باز میای نگاه میکنی میگی خب شاید برای سنشون باشه که چنین شدن و تغییرات هرومونی و نبود دراما در زندگیشون و ... ولی باز به خودت میای میبینی نه اینا از قدیم ایام (‌اصن تو بگو زمان شما)‌ همچین بودن. بعد یهو به یه سری نتیجه‌هایی آدم تو زندگیش میرسه که حالا در پاراگراف بعدی میگم. لازمه اینو هم خاطر نشان کنم که از این واژه پاراگراف خیلی خوشنم نمیاد، هم سخته نوشتنش هم خیلی غیرفارسیه و اصن به لحاظ تحت الفظی اصن یعنی چی؟‌ یگ گراف معلول؟‌ 

 

اگه بخوایم حاشیه نریم و لپ(؟) مطلب رو همین اول قضیه بگیم باید بگم شانس و تقدیر آدمیزاده. من برخلاف بسیاری از آیین های مذهبی و روحانی که چنگ بر مفاهیم متافیزیکی میزنن که عواملی که خارج از اراده انسانی‌ هستن رو توجیح کنن و از قبل این توجیه که معمولا یا به یک upper being ختم میشه یا به کارما، آرامش رو در chaos یا آشوب یافتم. چه اشکالی دارد که زندگی همه ما کاتوره‌ای باشه؟‌ چه لزومی بر این هست که من نوعی حتما باید پسفردا به درگاهی جوابی پس بدم یا چه توجیهی وجود داره که این نوع از زیست من حکمتی توش هست. این منی که با این سطح از استعداد ریاضی و اجتماعی دارم برای شما بلاگ پست میکنم صرف عاملیت رندم و ژنتیکه که به اینجا رسیدم. این که در خانواده هم که بزرگ شدم که علارقم مشکلات عدیده فرهنگی بودن و قشر متوسط بودیم هم از شانس من در این گردونه کج‌فهم روزگار بوده. این که من خودم رو انسانی ژرف همراه با قابلیت‌های طنزآمیز میبینم هم از شانس من بوده که از ژنی چنان متولد و در بستری چنون بزرگ شده ام. درسته که "من" تلاش به اندازه کافی در رشد و منیت خود کرده و این همه اسکیل رو خودم در خودم پرورنده ام ولی باز با این حال شما اون عامل استعداد‌های اولیه و اون بستر تربیتی رو نمیتونی لحاظ نکنی. همین که من مثلا در دوران دبیرستان و کارشناسی انسانی سخت‌کوش بودم رو هم میتونم به استعدادم در سخت‌کوشی در کودکی اطلاق کنم. حال در فضایی که همه چیز در یک نظام بی‌نظام و در یک چارچوب آشوب‌وار داره رشد میکنه، من خر کی باشم که به فلانی بگم این آدمی بد است یا اون آدم فتنه‌ای است؟‌ با پوست و جانم میفهمم که اون آدم اسیب دیده است، گذشته تربیتی قوی‌ای نداشته و استعداد مناسبی در روابط انسانی ندارد و در ناخودآگاه میرنجم که ای بَبَم جان! این هم معلول اجتماعی است. دلم می‌سوزد که چرا چنین شده و چرا نمیتونه ارامش رو در زندگی خودش پیدا کنه. چرا نمیتونه از بودن در کنار انسان ها به صرف بودن در کنار انسان‌ها لذت ببره و آه بر این چرخ گردون که انقدر بدرفتاری که چنین میکنی با خلق الله. مثلا خودم رو میذارم جا دو نفر از فامیل های خیلی دور خودمون که گویا تازه طلاق گرفتن. دیروز متوجه شدم، آشفتم مقداری که دست تقدیر چرا باید جوانی دو فرد رو بعد از ۷ سال زندگی مشترک اینگونه آسیب بزنه. در نظامی که همه دنبال مقصر میگردند که چه کسی به ستوه اومده بود یا چه کسی کج‌خلقی به خرج داده بود، نگاهم به دو طرف داستان چنین بود که ای داد بیداد که چرا این نظام آشوب اینگونه این دو را در کنار هم قرار داد که بعد از هفت سال اینگونه از هم جدا کنه. 

 

وقتی به خودم میام میبینم که در این نظام حاکم دیگر نمیتونم انسان های رو قضاوت کنم و بیسار از این قضیه راضیم. میتونم بخونمشون و بفهمم چه خط از الگوریتم رو دارن پیش میبرن ولی نمیتونم قضاوت کنم که وای فلانی اینجور آدمیه! بیشتر در لایه دلسوزی فرو میرم و در انتها به صورت جیزز وار بر روی زمین خاکی نقشی خیالی میکشم که آیا من در سطح استعداد اون بودم گذشته اونشکلی داشتم چی میشدم مگه؟‌

 

خب پس عنوان رو میذاریم قضاوت 

 

 

  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

انیمه

آمده به شهر مادری که بیشتر پدری است چرا که مامانم اینجا متولد نشده است. از فرط بی حوصلگی و به ستوه (‌بچه بودم فکر میکردم آدما میان سطح و بهش به سطوح اومدنه)‌ اومدن دست به گریبان انیمه شده ام. انیمه دنیا متفاوتی دارد. پر از نمادین و سمبل‌طیب همراه با نعنا و استخدوس است. نویسنده برای نمایش دادن انچه که در ذهن مریضش میگذرد دست به دامان مفاهیم سخت نمی‌شود. از یک خیال آنچنان نمادی میسازد که آدم ذهن نویسنده اش رو میخواد ببوسد به طوری که دو دست رو بر شقیقه کله نویسنده باید گرفت. داشتم میگفتم، برخلاف آنچیزی که ما در سینما غرب یا همین سینمای ایرانی خود میبینیم که دو نیرو شر و خیر وجود دارند، انیمه خیلی درگیر این وادی نمیشه و کلا همه در لایه‌های خاکستری شروع به داستان سرایی میکنند. در ابتدا به داستان شاید یک طرف داستان نیرو شر باید ولی هر چه که داستان پیش رو میره متوجه میشی که طرف بد داستان خیلی بد هم نیست و توجیهی برای کار‌های بد خودش داره. امروز که نشستم grave of fireflies رو دیدم از همون سکانس اول متوجه شدم که قراره کرور کرور گریه کنم. داستان در مورد جنگ جهانی دوم و بمباران های آتشین آمریکا بر سر ژاپنه. برخلاف چیزی که آدم همون اول ممکنه فکر کنه این فیلم اصلا ضد امریکایی نیست و خیلی بیشتر ضد سیاسیت های ژآپن در دوران جنگ جهانیه. شاید از اینجا به بعد حاوی اسپول باشه فلذا اگه میخواین انیمه رو ببینیند توصیه میکنم بهتون که اول ببینید بعد به این پست سر بزنید. 

داستان یک برادر و خواهره که در ابتدای فیلم مادرشون رو تو بمباران از دست میدن و برادر بزرگتر دست خواهر رو میگیره و به یه دهات دیگری که عمه‌اشون زندگی میکرده میرن. پدر ماجرا هم یکی از ژنرال دریایی بود که اصن در طول فیلم هیچ اثری ازش نیست. عمه ماجرا که یک فرد ناسیونالیسته و سیاسی خیلی به برادرزاده هاش محل سگ نمیذاره و کلا به ماجرا نگاه مادی داره و میگه تویی که اومدی اینجا باید مثل مابقی کار کنی و کمکی کنی که ارزش این رو داشته باشی که غذا بخوری. پسر هم که غرور ورش میداره تصمیم میگیره که دست خواهر رو بگیره و بره تو کوه و جنگل زندگی کنه برا یه مدت که این تصمیمش باعث مشکلات عدیده غذایی و بهداشتی میشه. انیمه سراسر از صحنه‌هایی احساسی است به طوری که یک شب اینا یه خیلی کرم شب‌تاب با خودشون جمع میکنن میبرن تو پناه‌گاه و فضای پناه‌گاه رو روشن میکنن. خط ماری که این کرم‌های شب‌تاب درست میکنن برای پسر نماد غرور و ارزش‌های امرپراطوری ژاپن بوده. به طوری که وقتی سطل کرم‌های شب‌تاب  رو باز میکنن فضا پر از نورهای کرم هاش شب تاب میشه و پسر درون این فضا رویای ارتش آهنین ژاپن رو میبینه، ارزش های نظامی و قدرتی که چین رو در اون زمان در هم درنوردیده بود. با گذر از شب تک تک این کرم‌ها خاموش شده و میمیرند. صبح فردا سکانس از جایی شروع میشه که دخترک کرم‌های مرده رو جمع کرد و داره چال میکنه و به پسر هم ازعان میکنه که اینها رو مثل مادر میخوام چال کنم. با صورتی گریان میگه چرا کرم‌های شب تاب انقدر زود باید بمیرند. فارغ از این که این سحنه باعث زار زدن من شد باید بگم که اینجا حس کردم نویسنده میخواد از بی ارزش بودن بودن ارزش‌های ژاپن که همچون کرم شب‌تاب درخشان ولی زودگذر بود اشاره کنه. غرور نامحسوس پسر در حدی بود که کارش به دزدی از مزارع میکشه که بتونه برای خواهر خود غذا تعمین کنه ولی خب نمیتانه و خواهر به دلیل سو تغذیه میمیره. وقتی برادر میخواد خواهر خودش رو بسوزونه یا تدفین کنه اشکی نمیریزه و انگار تقدیر خودش رو پذیرفته بوده که انگار دیگه جایی تو این دنیا براش نیست. 

 

هرچند قبل تر هم گفتم این انیمه خودانتقادی ژاپنی دست رو در جای درستی میذاره. جایی که غرور ژاپن باعث شد که خودش رو به آتش جنگ بکشونه، جوانی (‌دخترک) خودش رو با به خون بکشه و در نهایت بپذیره که جهان سخت است و بی‌بنیاد که بگی غرورم مهم تر از حرفاست ممکنه به قیمت عزیزترین کست تمام شه. حالا این اشاره من به غرور این جوان در طول فیلم خیلی محسوس نیست و یه جا بهش اشاره میشه ولی خب حس کردم کل محوریت این انیمه بر این لولا میچرخه. 

 

 

  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

کارما

خیلی وقته که اینجا ننوشتم و شاید لَختی برایم سخت آید که دوباره دست به کیبرد شم و یه سره بنویسم. برا همین پیشاپیش از این که خط روند داستان سکته دار هستن عذر میخوام. 

حقیقتا من خیلی به این واژه کارما اعتقادی ندارم. به قول حضرت آقا اصن از این واژه کارما خوشم نمی‌آید. ولی بعضی وقتا ذهن آدمی برای توجیه و التیام درد‌ها و رنج‌هایی که میکشیم (‌از بزرگ علوی)‌ ناچاره که دست به دامان یه سری مفاهیم بشه که آرومش کنه. مثالش تو تاریخ بسیاره؛‌ از دین‌های الهی بگیر تا نظریات انسان‌های حکیم مثل کنفیسیوس و اوشو. حالا با توجه به ترند جدید، کارما، ما از همین آپدیت جدید استفاده می‌کنیم. چی داشتم میگفتم!! آها من از این کارما خوشم نمیاد حقیقتا. یعنی به باور کردن بهش که آقا تو نیکی بکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهت باز باور ندارم. یا از اون‌ور داستان میشه که از هر دستی میدی از همون دست میخوری. ولی مسیر زندگی به ناچار یه جاهایی آدم رو به چنانی می‌سوزونه که ناچارا مجبور میشه از این مخدر، کارما،‌استفاده کنه. پیش خودش میگه که آقا من اگه اونجا چنین کارو در حق فلانی نمیکردم الان این نمیشد. یا مثلا میگه اگه اون موقع فلان کار رو در حق فلانی میکردم الان ایزد در این بیابان لم یزرع میداد منو باز. 

خلاصه آدمی، در جایگاهی از زندگیش نیاز به این مقوله دین و آیین داره. چیزی که باعث شه بتونه عصبانیت خودش رو یه جوری توجیه کنه. جایی که نیاز داری به یه نیرو فرازمینی چنگ بندازی و بگی آقا انشالله که این "عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ" چیز valid و معتبریه،‌ یا بگی آقا من یه گوهی در گذشته خوردم که الان اینجوری اعصابم به هم تنیده شده و اصلا هم دنیا ناعادلانه نیست بلکه بسیار زیبا و بوجی‌موجیه.

ولی خیلی که با خودش نیک مینگرد و جهان پیرامونش رو ورانداز میکند و دوباره که ذهن مادی‌گراش بر مدل ذهنیش غالب میشه،‌ تمام این مخدر پیش گفته رو میریزه دور و میگه کارما سیخی چنده. این جهان پتیاره است، لجنه! کریه المنظره، ناعادلانه است. چرا داری ذهنت رو از واقعیتی که توشی گول میزنی. چرا داری dodge the reallity میکنی (‌ حقیقتا نمیدونم چنین اصطلاحی وجود داره یا نه ولی زیباست)‌. 

دوستان. ما انسان ها با خیاله که آروم میگیریم. خیال رسیدن به هدف. ذهنمون یه خیال در نظر میگیره و این خیال میشه محرک برا ما که در مسیر اون قدم بر داره. حالا من اگه بخوام فضا رو مقداری براتون احتمالاتی و مدل‌سازی ریاضی کنم،‌ این خیال بسان تابع اوپتیموم (‌ یا همان *f) است و مسیری که ما توش قدم برمیداریم سعی میکنیم که به اون تابع اوپتیموم برسیم. حالا واقعیت ماجرا اینه که در یک زندگی واقعی انقدر بهت کم داده میدن که نمیتونی به اون تابع اوپتیموم برسی :))‌ خیال جاشو با واقعیت پر میکنه برات. ذهنت برآشفته میشه که آقا این که نبود اون چیزی که براش انقلاب کردیم. این که excess error بالایی داره مهندس. این که نشد زندگی. حالا چه اتفاقی می‌افته؟ 

هیچی دوستان. مغز به خودش استراحت میده. سعی میکنه مدل ذهنی رو عوض کنه یا خیال رو تغییر میده. 

مخلص کلام اینه که در مسیر زندگی انقدر شما مدل عوض میکنی، انقدر داده میگیری و انقدر با هایپرپارامترا ور میری که بتونی یه پیپیر پابلیش کنی. خوش به حال اونایی که اولین ایده ای که به ذهنشون میرسه تبدیل به پیپر میشه. 

 

 

 

 

  • علیرضا سیمن

پروانه‌ها

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰
  • ۱

صدای جاودان

یادم میاد که تو مغازه قدیم مرحوم ابوی نشسته بودیم که شاگرد مغازمون یه آهنگ پخش کرد. سنتی بود و من خیلی اون موقع شعور سنتی نداشتم. تنها چیزی که از آهنگ یادم بود این بود که خار مغیلان داشت همراه با ریگ بیابان. بعد این آهنگ بعد از دو سه بار پلی شدن یه جوری بر کنه ذات من ته‌نشین که انگار این آهنگ رو من از کودکی در شکمم مامانم گوش میدادم! یادمه که با اینترنت دایل آپی رفتم این آهنگ رو پیدا کردم و خب شرایط دانلود آهنگ اون موقع برام خیلی میسر نبود. فرداش رفتم آهنگ رو از شاگرد مغازمون گرفتم و این آغاز ماجرا بود. 

با اون آهنگ خودم رو یکی دو روز مشغول کردم که بادش از سرم پرید. گذشت و گذشت و گذشت که تو گوشی یکی یه آهنگ دیگه از شجریان برام پلی شد اونم.

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی/ خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی 

آقا این آهنگ به قدری زیبا بود برام که اصن پروانه ها در شکمم به پرواز در اومدن. اون موقع خیلی شعور این رو نداشتیم که خب بریم گوگل کنیم ببینیم لیریک شعر چیه. از کیه و معنیش چیه. به مامانم گفتم این شعر از کیه گفت حافظ. بعد رفتیم از تو کتاب حافظ این شعر رو پیدا کردیم و من شروع کردم به حفظ کردن این شعر و آهنگ با هم. یه جوری از موسیقی و شعرش خوشم اومده بود که انگار به خر تیتاپ داده باشن. دیگه از این زمان به بعد بود که من به صورت جدی شروع کردم به تصنیف های شجریان رو گوش دادن و اون زمان خیلی با آواز ها حال نمیکردم. شب سکوت کویر ( همین ببار ای بارون ببار ) دیگه غوغا بود. فنا در موسقی شده بودم و واقعا از این که این دریچه از فرهنگ رو من کشف کرده بود خوشحالم میکرد. بعد نکته خیلی قشنگی که برام داشت این بود که آدم رو با فضای شعر و درست خوانی شعر هم آشنا میکرد و این فریضه برا درس ادبیات من هم خیلی خوب بود. یعنی منی که ادبیات رو تو کنکور ۸۴ درصد زدم بخش عظیمیش رو مدیون همین آهنگای سنتی شجریان بودم. یه جوری فهم و شعور ادبیات رو در من متبلور کرده بود. تا آخر دوران دبیرستان آهنگی اگه میخواست از لپتاپ من پلی بشه آهنگ های محمد رضا شجریان بود یا یه سری آهنگ جاز قدیمی انگلیسی. حقیقتا از این که تو اون زمان و تو اون سن آهنگ سنتی گوش میدادم خوشحالیم میکردُ چرا که حس میکردم یه چیزی دارم گوش میدم که بکر و خاص و فرهیخته طوریه و کس دیگه ای نمیتونه گوش بده. 

محمدرضا شجریان فارغ از پرسونا و عقیده اش،‌ موثر ترین شخصیت تو تاریخ فرهنگ معاصره به نظرم. شجریان فقط صدا و تکنیک خوبی برا آواز خوندن نداشت. او روح نوین شعر فارسی است. حافظ و سعدی رو با به نوعی بازنویسی کرده. به قول خودش وقتی ما شعری رو با آواز او گوش میدیم، دیگه اون شعر برا حافظ نیست، ما داریم شعر شجریان رو می‌شنویم. 

رست این پیس ممدرضا

  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

توییتر

داشتم به این داستان فکر میکردم که من یه زمانی اینجا خیلی می‌نوشتم و نمیدونم چی شد که این نوشتن‌ها خیلی کمرنگ شد بعد از یک مدت. 

به یه سری نتیجه‌هایی رسیدم که خب به صورت تیتر وار اینجا میارمش 

  1. آدم سطحی تری شدم من نسبت به قبل 
  2. بیشتر غر ها و دغدغه هام رو شاید تو توییتر میزدم 
  3. نیاز به نوشتن در من دیگه مرده بود 
  4. ذهنم انسجام لازم رو برای نوشتن نداشت 
  5. انگیزه کافی برا مخاطبین این وبلاگ نداشت

فارغ از آسیب شناسی از این که برا چی باید نوشت و چرا من این نوشتن‌ها رو ترک کردم الان بیشتر میخوام این پیش زمینه رو تو ذهنتون ایجاد کرده باشم که چرا من از توییتر رخت بستم و دیلیت اکانت کردم. 

ببینید دوستان، به عنوان کسی که از سال ۲۰۱۳ در توییتر فعالیت داشته و عموما با تمام ترند های محتوایی روز دنیا و ایران آشنایی داشته میخوام یه تحلیلی از توییتر ارائه بدم. اینو میگم که بدونین تجربه کمی پشت این حرفا نیست. 

توییتر در نگاه اول خیلی گیج کننده و عجیبه! آدما میان ۱۴۰ کاراکتر در مورد یه موضوعی مینویسن، سعی میکنن با ایجاز گویی هاشون دل مخاطبینشون رو به دست بیارن و توجه لازم رو ازشون کسب کنن. لایک بیشتر بگیرن و سوپر استار در توییتر بشن، توییت‌هایی از اونا که بیشتر ریتوییت بشه به یه صورتی بهشون حس قشنگ دیده شدن در یک فضا رو القا میکنه و قس علی هذا. این ایجاز گویی اول خیلی جذابه، به طوری که مخاطب، چه نویسنده و چه خواننده برا بیان مطلب خودش نیاز به وقت گذاشتن زیادی نداره و میتونه خیلی سریع اطلاعات لازم رو در ۱۴۰ کاراکتر که جدیدا شده ۲۸۰ کاراکتر به مخاطب خودش برسونه. خواننده هم از این داستان استقبال میکنه چرا که لازم نیست بشینه پای حرف و نوشتار های طولانی و سریع و با گذروندن چند ثانیه جان مطلب رو از توییت کاربر به دست میاره. رفته رفته این محیط گنگ و عجیب جای خودش رو میده به یه تفریح‌گاه که توش تو با خوندن شرح احوال دیگران وقتت رو به خوبی و خوشی میگذرونی و سعی هم میکنی که اون وسط یه حالی از خودت به دیگران بدی. 

خوندن توییت‌های دیگران که الان جدیدا بیشتر جنبه فان پیدا کرده واقعا لذت بخشه. از یه جنبه‌ ای هم تو یک جامعه ای برا خودت درست کردی و با خوندن توییت‌هاشون انگار در یک کلونی مجازی داری زندگی میکنی. من خودم شاید ۵ الی ۶ دوست خیلی خوب از این جامعه پیدا کردم و در کلونی این دوستان هم زندگی کردم. در دوران کرونا که ارتباطات محدود شد،‌ خیلی از این احوال هم جویا شدن‌ها از طریق همین توییتر انجام میشد. ما در هر لحظه میدونیستم که کی حالش خوبه، کی حالش بده،‌ کی چه اتفاقی براش افتاده و ... 
حالا وفتی یه دنیای بدون توییتر رو تو ذهنت اون لحظه تصور میکردی، با خودت میگفتی که:‌ من واقعا دلم نمیاد که این جامعه رو رها کنم، چون هم دوسشون دارم و هم حس میکنم اگه رها کنم دیگه شاید نبینمشون. به دیگر سخن یعنی شما دل میبستی به جامعه مجازی توییتری خودت. 

یه نکته خیلی قشنگی هم که توییتر داره اینه که آدما توییت‌هایی میکنن که برآمده از دل و جان خودشنه، یعنی شما شخصیت های افراد رو میتونین با سبک و متن نوشتاریشون در بیارین. به نظر من آدم با خوندن ۲۰ الی ۳۰ توییت یک کاربر میتونه پرسونا و کاراکتر اون کاربر رو با درصد خیلی خوبی پیشبینی کنه. این در حالیه که در محیط های دیگری چون اینستاگرام چنین چیزی ممکن نیست. اینستاگرام دقیقا باید اون جنبه های زیبای زندگیت رو به رخ دیگران بکشی و جنبه‌های تاریک رو بزک کنی یا اصن حذفشون کنی. کسی تو اینستاگرام دنبال ترحم نیست و برعکس دنبال شو آفن. دقیقا برعگس این داستان در توییتر حاکمه. تو غر عمیق میزنی تو توییتر که ترحم بخری،‌ تا هم دلی مورد نیازت رو از دیگرا مخاطب‌ها به دست بیاری. ( الان نیاین نه ما اینجوری نیستیم و ...، من به صورت کلی گفتم) 

اگه بخوام pros ها ( یعنی مزیت ‌ها) های توییتری بودن رو براتون برشمارم میشه گفت که 

  • همیشه از اخبار روز دنیا و ایران مطلع هستی 
  • یه محیط قابل دسترس و آسوده برا جویای احوال دیگران شدنه 
  • محیط فانیه 
  • این ایجاز گویی تو زندگی شاید بهتون کمک کنه که از سر دیگران درد آوردن‌ها رهایی پیدا کنید. 
  • میتونین دوستای خیلی خوبی رو تو اون خراب شده برا خودتون پیدا کنین. چون که برخلاف اینستاگرام، شما اونجا با ذات حقیقی آدما آشنا میشین. 

حالا با توجه به توصیف های بالا من چرا از توییتر اومدم بیرون. 

خب ببینید دوستان این داستان سر دراز داره، یعنی به نظر من توییتر مثل یک کوه یخ میمونه. فیچر‌های مخرب این محیط در واقع زیر توی آب قرار داره و ما اونو نمیبینیم.

در یک روز گرم تابستانی بود که من در media توییت های خودم داشتم میگشتم و توییت‌های خودم رو به صورت ناخواسته بررسی میکردم. وقتی توییت‌های قدیمی خودت رو میخونی یهو حس میکنی اینا رو خودت ننوشتی و قشنگ میتونی out of the box به داستان نگاه کنی. به خودم گفتم این چرت و پرتا چیه توییت میکنی و ۶۰۰ تا آدم هم میخونننش. این داستان در اینجا من رو به فکر فرو برد و یه جوری از خودم مشمئز شدم در یک آن. قبلا من توییتر رو به دلایل مختلف دی اکتیو میکردم:‌ مثلا وقتم رو زیاد میگرفت، یا چمیدونم با یکی بحث میکردم توش که میرید به اعصابم و میگفتم گور پدر توییتر. اینبار ولی جنس این داستان فرق داشت. به یه نوع خودآگاهی رسیده بودم. یهو انگار یک حقیقتی بر جان دلم نزول کرده باشه و بگه آقای عزیز این چه گوهیه داری اینجا میخوری و بیا بیرون زودتر از این منجلاب کثافت. یهویی همه درد‌ها و آسیب هایی که در توییتر بر من گذشته بود برام bold شد. در ادامه میخوام یه سری از این آسیب‌ها رو براتون برشمارم به بهتون این انذار رو بدم که دیر یا زود شما هم به این نتیجه می‌رسید. 

  1. خواندن اخبار ناکامل: ببینید دوستان، فضای توییتر فارسی ایران،‌ یک فضای نسبتا سیاسیه، برخلاف دیگر محیط ها اینجا مخاطبین بیشتر حس و حال سیاسی دارن. دلیلش هم اینه که سیاست ایران خیلی بیماره و همه ازش آگاهیم ولی کاری نمیتونیم بکنیم. در سندیکا و تشکل‌ها و احزاب خیلی راحت نمیتونیم شرکت کنیم ولی مغزمون پر از افکار و خشم و نفرت‌های سیاسیه. توییتر این محیط رو برامون مهیا کرده که از زیر پتو،‌ فعالیت های سیاسی بکنیم و دلمون رو به این خوش کنیم که آره من دین خودم رو نسبت به الودگی ‌های سیاسی که دارم توش زندگی میکنم ادا کردم. از این رو یه سری کاربر هم هستن که میبینین فضا سیاسیه،‌ مطالب سیاسی-احساسی زیاد توییت میکنن و به نوعی با ناکامل ارائه دادن خبر خون شما رو به جوش میارن. شما حرص میخورید که چرا دارین تو این خراب شده زندگی میکنید و شروع میکنید به بد و بیراه گفتن به تک تک آدمای این خراب شده. فارغ از این که اون خبر درست بوده یا نبوده،‌ این تفکر در شما به مرور زمان نقش میبنده که می‌شود از یک خبر با یک تیترش آشنا شد. یعنی شما با خودن ۱۴۰ کاراکتر این توهم به ذهنتون میاد که از یک واقعه ای در مملکت مطلع شدین و این حق رو دارین که نظر بدین. این شاید بزرگترین اسیبی باشه که توییتر به شما میزنه: قضاوت‌کنندگی
    فارغ از آسیب گفته شده، شما به صورت ناخواسته بعد از یه مدت می‌بینید که دارین روزانه خیلی اخبار از طیف های مختلف می‌خونید. اخبار سیاسی،‌ منطقه ای، زرد، تجاوز، اقتصادی و ... . این که این اخبار ناکامله به کنار، ولی این که شما مغز خودتون رو با این اخبار ناقص پر میکنید یه بحث دیگه است. شما آبستن اخباری میشید که هیچ نقشی در زندگیتون نداره جز نفرت و توهم با خبر بودن.  این که من بدونم آقای X به خانم Y تجاوز کرده واقعا هیچ نقشی تو زندگیم نداره. یا این که بدونم ترامپ به جو بایدن تو فلان کمپین انتخاباتی چی گفته، در زندگیم هیچ نقش سازنده ای نداره. حالا این ریزه خبر‌ها بدون این که متوجه بشین تو background ذهنتون میمونه و اجازه این رو بهتون نمیده که در مورد مسائل اساسی زندگیتون اونجوری که باید درست تمرکز داشته باشین. توانایی متمرکز بودن رو ازتون میگیره و انجسام ذهنتیون رو متلاشی میکنه. خوندن اخبار به خودی خود چیز بدی نسیت. یعنی زمانی که شما روزنامه بگیری دستت و شروع کنی به خوندن ستون ها، ناخودآگاه داری یک متنی رو میخونی که انسجام ذهنی ای پشتش بوده و روابط علت و معلولی رو برا مخاطب به درستی بیان میکنه. ولی خوندن اخبار اونم در ابعاد زیاد در توییتر چیزی جز خوندن تیتر ها نیست.
  2. exposure: ببینید. یکی دیگر از مشکلاتی که این توییتر کوفتی ( حداقل برا من ) داشت این بود که من خیلی از مسائل زندگیم رو تو توییتر بیان میکردم. غر هامو اونجا خالی میکردم. به طوری که کسی اگه من رو نمیشناخت میتونست با تقریب نسبتا خوبی متوجه احوالات و روند زندگی من بشه. حالا این که دیگران بدونن بر ما چه گذشته اصلا مهم نیست، مهم اینه که این داستان exposure زیاد چه آسیبی به ما خواهد زد. اگه داستان رو خیلی جنایی نکنیم و نگیم که مثلا یکی هست که بعدا از این اطلاعات علیه ما استفاده میکنه، باید ببینیم که بیان مسائل خصوصی به صورت مجازی چه آسیبی میتونه به ما بزنه. اول از همه اینه که از اونجایی که ما داریم به صورت مجازی احساساتمون رو بیان میکنیم، به صورت مجازی هم بازخورد احساساتمون رو دریافت میکنیم. من معتقدم که تبادل احساسات به صورت مجازی یک تجربه ناقص و ناکافی است. حالا به صورت مقطعی و کوتاه مدت شاید خیلی آسیب زا نباشه، ولی زمانی که تعداد این تیپ رابطه های و بیان احساسات زیاد بشه، آدما یاد میگیرن که به این شکل تبادل احساسات داشته باشن. این اتفاق تا جایی ادامه پیدا میکنه که تو با یکی تو توییتر صحبت میکنی و خوش و بش داری ولی زمانی که در دنیای واقعی میبینیش اصن سعی میکنی نبینیش. یعنی ترس از واقع شدن با احساس واقعی اونجا بهت دست میده. خلاصه داستان اینه که از احوال همدیگر به صورت حقیقی آگاه بشین و جاشو به تلگرام و توییتر ندین. حالا یه داستان دیگری که این توییتر داره اینه که چون توییت میکنی و یه خیلی مخاطب میان میبینین چی گفتی، به صورت یه خیلی مخاطب هم میان باهات بیان احساسات میکنن. یک رابطه ضعیف از بیان حس. ناخودآگاه آدم خودش رو گول میزنه که من یک کلونی دارم که داره بهم توجه میکنه و حواسشون بهت هست. این فرایند گول زدنه یه داستان خیلی طولانیه و مثلا با چند ماه ایجاد نمیشه. آسیبش رو شما شاید بعد از چند سال متوجه بشین (‌ اونم نه خودتون دیگران بهتون میگن که مثلا این شکلی هستی و شما اونجا احتمالا گارد هم میگیرین)‌.
  3. انسجام ذهنی: تو بند یک البته بهتون گفتم که این خوندن خبر های متعدد باعث میشه که نتونین به صورت منسجم فکر کنید. اینجا میخوام یه مقداری بیشتر این موضوع رو بسط و شرح بدم. ببینید این داستان فقط محدود به اخبار نمیشه. شما دارین علاوه بر اخبار یه خیلی توییت‌ دیگه هم میخونین. همه این توییت‌ها کوتاهن و عملا مثلا با ۱۵ دقیقه وقت گذاشتن تو توییتر شما دارین یه حجم خیلی وسیع از مطلب با کتگوری های مختلف رو وارد مغزتون میکنین. ما بدون این که متوجه بشیم مغزمون نیاز داره که این مطالب رو به یه صورت fragment و defragment کنه تا بتونه جا برا مطالب جدید داشته باشه. یعنی ما عملا داریم حجم وسیع اطلاعات رو وارد مغزمون میکنیم (‌جدا از این که مغزمون پر میشه)‌، همچنین قدرت فکر کردن در ناخودآگاهمون رو هم داریم دودستی تقدیم همین frament و defragment های مغزیمون میکنیم. بعد این داستان در long run انقدر آسیب زا میشه که شما توانایی منسجم فکر کردن رو هم از دست میدین. وقتی میخواین یه مطلبی مثلا بنویسین، میبینین نمیتونین بیشتر از چند دقیقه روی چیزی که دارین فکر میکنین تمرکز داشته باشین. حالا من روانشناس یا روانپزشک یا نورولوژیست نیستم که بگم که مغز دقیقا داره چجوری عمل میکنه، ولی معتقدم مغز انسان هم یه چیزی مثل کامپیوتر میمونه دیگه، ما نمیتونیم هی هارد و رم سیستم رو پر کنیم و انتظار داشت باشیم که در کار‌های مهم با اولیت بالا سیستم به صورت performant کار کنه. 
  4. عدم تمرکز: توییتر یا هر محیط مجازی دیگری به صورت اعتیاد آور طراحی میشه،
    the more you use it the more you become addicted to it
    وقتی که شما زمان زیادی رو صرف گشتن تو توییت های ملت با موضوعات مختلف می‌کنین، تنها در چند دقیقه ممکنه که بین موضوعات مختلف هی switch انجام بشه. مثلا ۲۴۰ کاراکتر خبر میخونین، بعد ۱۴۰ کاراکتر خاله زنکی میخونین، بعدش یک داستان سیاسی، بعدش یه چیز فان. یعنی ممکنه شما در ۱۵ دقیقه ۲۰ تا توییت با موضوعات کاملا مختلف که هیچ ربطی به هم دیگه ندارن رو بخونین. این داستان اوایل شاید خیلی آسیب زا نباشه؛ ولی مغز ما بعد از یه مدت عادت میکنه که نسبت به شرایط جدید خودش رو آداپته کنه. شرایط جدید چیه؟ اینه که باید بتونی در ۱۵ دقیقه ۲۰ بار context switching در مغزت ایجاد کنی و متوجه داستان باشی. ما تو ۱۲ سال دوران مدرسه و چند سالی  که دانشگاه بودیم عادت داشتیم که ۱.۵ ساعت بشینیم سر کلاس و با یک موضوع دسته و پنجه نرم کنیم، و خط مسیر طی شده در درس رو بریم جلو. از وقتی که این محیط های مجازی اومده هی انتظار context switching داریم برا همین سعی میکنیم که از چیزی که نیاز به تمرکز زیاد داره فرار کنیم. در واقع توییتر به صورت ناخودآگاه به ذهن شما یاد میده که: برادر موضوع رو عوض کن. 
  5. اعتیاد آور: این دیگه واقعا لازم به گفتن نیست که توییتر رو شما با روزی ۱۰ دقیقه در روز شروع میکنی و میبینی که بعد از چند سال شاید یکی دو ساعت هم براش وقت صرف کنی. چون این داستان خیلی واضع و مشخصه من خیلی به شرح و بسطش نمیپدازم

مطمئنا دلایل دیگری هم برا ترک توییتر داشتم ولی اینا چیزایی بود که به نظرم شاید از ذهن خیلی ها پنهان باشه و آدما بعد از یه مدت متوجه این داستان بشن.

توصیه من به دوستان هم اینه که سر گرگ باید هم اول برید، نه چون گوسفندان مردم درید 

 

 

 

  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

ناشناس

یادم نمیاد آخرین بار کی تو این خراب شده نوشتم. چه اتفاقی تو اون دفتر منحوس زندگی من افتاد که من رجوع کردم به اینجا برا نوشتن یه چیزی که خودم رو خالی کنم. عموما زمانی که از لحاظ تنهایی به یک خلصه خاصی میرسم این بلاگ رو آپدیت میکنم. 

مدتی است که در قرنطینه خانگی به سر می‌بریم. برای ماندگاری در تاریخ مینویسم داستان‌ رو. به قول حضرت آقا ویروس منحوسی بر این سرزمین سایه افکنده که همه رو از معاشرت و احوال پرسی دور نگه داشته. ۱۶ روزه تو خونم و سه ساعت هم تو این ۱۶ روز بیرون نرفتم. روزگار مزخرفی است نازنین. انسان ها به غریبانه ترین شکل ممکن میمیرن. انگار که کس و کاری نداشته ان که بر سر مزارشون مداحی بیاد برای چندرغازی روضه بخونه و اشک ملت رو در بیاره. همسران حتی ترس از آن دارن که بیفتن رو خاک قبر عزیزشون و براشون موری بخونن. این ویروس حتی به وجنات عزاداری هم رحم نکرده و اقوام بیم آن خواهند داشت که به تسلیت گویی برن. فضای زیبایی نیست. جهان کوتاست و زمستانی گرم. هیچ چیزش به آدمی زاد نمیماند. (واقعا حوصله نوشتن ندارم)

ملت بیکار شدن آقا بیکار. ناشناس ما هم این وسط رونق گرفته و دوستان ما رو از ارادت‌های همیشگی که داشتن بی نصیب نذاشتن. برای اخلاق تلخم دیگران حال خوشی از من ندارن. کاریش هم نمیشه کرد چون حس میکنم الانم واقعا حال خوبیه. کاری به کاری کسی ندارم تا دیگران کاری به کارم نداشته باشن. ولی باز با این حال 

این متن بماند برای بعد من ناتوان در نوشتنم

  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

ابزارانگاری

از اوایلی که اومدم دانشگاه تا به الان همیشه برام سوال بوده که نوع رابطه‌ام با آدما چجوری میخواد باشه. این تعاملاتی که ما اسمش رو گذاشتیم رفاقت، شراکت، هم آزمایشگاهی و همکار تا کجا میتونه ادامه پیدا کنه؟‌ بعد در همین وانفسا که ذهن متریالیزه من با خودش در جهت توجیه رابطه‌ها مادی نگر شده، رابطه‌ها رو به چند روش مختلف مدلسازی میکنه. حالا در مورد مدلسازی های بعدا شاید حرف بزنم ولی چیزی که هست اینه که من در طول این ۷ سالی که تو دانشگاه هستم، رابطه‌های مختلفی رو گذروندم. رفقایی که اولش خیلی با هم جور و اجین بودیم و بعدش اصلا خبر هم دیگه رو نگرفتیم. رابطه‌هایی که اولش شخص رو مخ من بوده ولی بعد‌ها تبدیل شده به افرادی که شاید میزان کانکشنم باهاشون بیشتر از دو روز قطع شه، باید خبر بگیرم. رابطه‌های یه طرفه و رابطه‌هایی که با وجود وایب منفی همچنان ادامه داره ... 

به راستی چه چیزی باعث میشه که این رابطه‌ها شکل بگیرن. فارغ از این که ما آدما از لحاظ ذهنی نیازمند یه سری افراد برای معاشرت با همدیگر هستیم، جنس روابط بیشتر حالت پر کردن نیازهای خالی افراده. مدلسازی که فلحال دارم اینجوریه که ما آدما بدون این که متوجه این موضوع بشیم به همدیگه به شکل یک ابزار نگاه میکنیم که در مواقع لازم ازشون استفاده کنیم. احساسات صرفا باعث میشن که این شکل زمخت ابزارانگاری رو ما به درستی متوجه نشیم. کسی که خیلی با رفیقاش خوبه نیاز به خوب بودن رو مثلا تو این رابطه‌ّهاش ارضا میکنه. بدون که متوجه بشه رفیقاش به مثابه یه ابزار برای تخلیه نیاز به خوب بودن شخص رو نقش ایفا میکنن. توی همین دسته بندی رابطه‌های قوی تر هم میشه در نظر گرفت. مثلا دو نفر که با هم ازدواج کردن فرایند رابطه ایده‌آل احتمالا به این نجو جلو خواهد رفت که از پیشرفت همدیگر لذت خواهند برد. شاید فکر کنیم که طبق مدلسازی ابزارانگاری، دو نفر که با هم کاپل هستن نباید از پیشرفت همدگیر لذت ببرن چرا که انتفاعی از برای شخص نداره. ولی خب همین الان احتمالا متوجه شدین که چرا خیلی هم داره. بنا به اسلوب فکری رایج در افکار عمومی دو نفر که با هم ازدواج میکنن، از دید ناظر خارجی ممکنه به شکل یک واحد دیده بشن، فلذا شخص اول از پیشرفت شخص دوم برای مقبولیت بیشتر خودش استفاده میبره. همچنین مثلا پیشرفت مالی خب مشخصه که طرفین منتفع میشن از این حالت. ولی خب یه سری رابطه‌ها هستن که واقعا ابزارانگاریشون سخته. مثلا رابطه بین مادر و فرزند رو بخوایم ابزاری نگاه کنیم خیلی دیگه ناخوشاینده و شاید خیلی نمیشه جا دادش تو این مدل. به عنوان مثال، مادر در خیلی از مسیر‌های زندگیش جان افشانی میکنه برای فرزند و خب این دید که مادر، فرزند خودش رو به دید ابزار بنگره اصلا جالب نمیشه تو این حالت. ولی باز هم با این حال باب تو جیه برای این حالت هم بازه. مادر برای ارضای حس مادرگونه خودش، نیازه داره به رفتارهای مادرانه. 

حالا سوالی که شاید اینجا پیش بیاد این هست که آیا اگر ما این ابزارانگاری رو بپذیریم و کاملا ماده‌گرایانه به نوع رابطه‌ها نگاه کنیم. آیا از دست دادن یک رابطه میتونه چقدر آسیب‌زن باشه. جواب اینه: خیلی هست آقا خیلی هست. چرا که ما در نهایت هرچقدر هم ذهنی منطقی و مادی‌گرا داشته باشیم، ساختار ناخودآگاه ما از منطق صرف تبعیت نمیکنه. ما ناخودآگاهی داریم که در صورت نیاز چنگ به مفاهیم متافیزیکی و احساسی مانند میزنه که هویت بخشی کنه به جامعه پیرامونش. 

حالا چی شد چنین چیزی رو نوشتم،‌ خودم هم نمیدونم. اول اومدم در مورد یه چیز دیگه بنویسم که شد تهش این. 

  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

وروشت

یا الله و یا کریم!‌

برنامه از اونجایی شروع شد برای من که در یک گروه ۱۷ نفره جوین شدم. قرار بود یه برنامه دو روزه متوسط آغشته به پلاس باشه. پروفایل فایل توجیهی رو که اول دیدم حس کردم که میتونه برنامه چالشی باشه، چرا که ماکسیموم شیبی که در پی داشتیم چیزی در حدود ۶۰ درصد بود. با این حال شادان و خندان که آقا اشکالی نداره قله ۴۰۰۰ متری که این حرفا رو نداره کوله بار رو پر کردیم و تصمیم بر آن شد که برنامه رو بریم. 

پنجشنبه کله سحری خروس خون رفتیم سر خیابون بزرگمهر خیلی سریع و خشن‌وار بارو بندیل‌ها جمع شد و رهسپار مسیر پیچ پیچی جاده چالوس و مرزن آباد و این داستانا شدیم.  شروع حرکت مینی بوس آقای باقری طرفای ساعت ۵:۴۰ دقیقه بود. در مسیر پر خم و پیچ جاده چالوس سعی کردیم که تحت عنواین مختلف سر خودمون رو گرم کنیم، صبحانه خوردیم، سایکو بازی کردیم، چرت زدیم تا بالاخره رسیدیم به جایی که باید، روستای کیکو. بار و بندیل را جمع و جور کرده،‌ کلاه و کفش‌ها را پوشیده، ضد آفتاب‌ها را زده و رهسپار مسیر جنگلی شدیم. در همون ابتدای مسیر بود که در کنار درختانی که تجری من تحت الانهار بساط ناهار چیده شد. ناهار را به صورت خیلی شیک و مجلسی خوردیم و در مسیر گاو‌های محلی رو دیدیم و آواز خواندیم تا که رسیدیم به امام زاده. امید بر آن بود که وقتی رسیدیم به امام زاده، آب چشمه را روان ببینیم ولی متاسفانه آبی در کار نبود. برنامه داشتیم که در حوالی همین امام‌زاده چادر‌ها رو برپا کنیم ولی خب به دلیل یه سری از مسائل بنا بر آن شد که مقداری بیشتر بر پیمایش روز اول خود بیفزاییم تا برسیم به جایی که میخوایم شب رو بمونیم. چادر‌ها برپا شد، سیر‌هایی که برای باقالی قاطوق(؟) نیاز بود پوست کنده و له شد. بوی سیر چنان کرد با محیط که مغول با ایران نکرد. پس از له شدن سیر شیوید به مقدار لازم افزوده شد و شام فوق الذکر بار گذاشته شد. آتشی افروخته شد و بعد از ۱۵ ساعت جلسه معارفه برگزار شد. شام رو خردیم. به چنانی بوی سیر محیط رو فرا گرفته بود که اصن یه وعضی. قرار بر این بود که فردا ساعت ۴ صبح پاشیم،‌ فلذا ساعت ۱۰ رفتیم برای خواب. 

روز ددوم ( روز واقعه ): چهار صبح از خواب ناز پا شدیم (هرچند من خوابم نبرد)‌، بساط زیبای صبحانه چیده شد و چادر‌ها هم جمع. به صورت خیلی چریکی بچه‌ها رفتن بطری‌های آبشون رو پر کردن از دم چشمه و آماده حرکت شدیم. ابتدا اندکی گرمیدیم، سپس کشیدیم و کوله بر دوش انداخته شیب ملایمی را در مسیر قله پیمودیم(ساعت ۶). همه چی داشت خوب پیش میرفت، فضا سبز، از اونجایی که بودیم تمام ابرها معلوم بود. تنها باگ اول صبحی این بود که از شام دیشب بچه‌ها حالاتی بهشون دست داده بود که نباید. فلواقع نمیخوام مسئله رو اینجا کالبدشکافی کنم. از یه جایی از مسیر به بعد، فضا اون سبزی خودش رو از دست داد، زشت و کریه المنظر شد و شیب از حالت ملایم جاشو به یه شیب ۵۰ ۶۰ درجه داد. زمین ریزشی بود به طوری که هر قدم که فرو میرفت مضر حیات بود و چون بر می آمد مکدر ذات. به دلیل سختی مسیر توی اون شیب لاکردار بعضی وقتا مجبور بودیم که وایستیم تا بچه‌ها برسن یا حتی جلوسری‌ها حرکت کنن. از ترسناکی قضیه براتون بگم که یه جاهایی سنگ‌ها ریزش میکردن و به دلیل وجود مه تو سقوط سنگ رو نمیدیدی. در اینجا بود که بالاسری ها بانگ "آی سنگ آی سنگ" سر میدادن که پایین تریا مواظب سقوط نابهنگام سنگ باشین. شرایط شرایط زیبایی نبود به طور کلی؛ شما متصور شو که شیب زیاده، ریزشی هست، تا چشمت کار میکنه قله هنوز مونده و ... 

حالا به یه ضرب و زوری خودمون رو رسوندیم به قله فرعی. قلعه فرعی فک کنم تو ارتفاع ۳۷۰۰ متری اینا بود. مقداری اونجا حرکت‌های لشینگ انجام شد تا قوای از دست رفته بازگردد. دیگه از مسیر قله فرعی تا قله فرعی خیلی راهی نبود. یعنی راه سختی نبود، یه مسیر نسبتا با شیر ملایم با زمینی سفت که راحت میشد روش قدم برداشت. سمت چپت ابر بود و سمت راستت هم ابر. فلواقع این ابرها نمیذاشتن که ما قلعه اصلی رو ببنیم. رفتیم و رفتیم و رفتیم تا به قله رسیدیم. #هورا 

زمانی که به قله رسیدیم حدودا ساعت ۳ بعد از ظهر بود چرا که انتظار سرپرست برنامه این بودش که ما دیگه در بدترین حالت ۱ اونجا باشیم. ۱۵ دقیقه‌ای رو در قله استراحتیدیم و در انتها مسیر بالاخره سرپایینی شد. خیلی انتظار داشتیم که در طول مسیر خرسی یا گرازی رو بتونیم ببینیم ولی متاسفانه این حیوانات فوق الذکر سعادت رویت ما رو نداشتن. گفتنی است که بوی سیر از شام دیشب به چنانی زیاد بود که ممکن است خرس و گراز رو فراری داده باشه. نقل است از شیخ حریری که خیلی ملو وار باید آواز خوند که خرس روئت شه ولی کردیم و نشد. محیطبان هم بهمون گفت که سکوت پیشه کنین شاید خرس و گرازی دیدید، آن نیز کردیم و نشد. فلذا محیط خیلی خرس خیز نبود متاسفانه و ما این دستاورد بازدید از خرس رو نداشتیم. برگردیم سر اصل موضوع؛ مسیر برگشت در مقایسه با مسیر صعود روال بود، خیلی شیک و مجلسی مسیر سپری شد. خورشید دیگه داشت نفس‌های آخرش رو مکشید که در نزدیکی گوسفند‌سراها بانگ تناول ناهار زده شد. عمق فاجعه رو شما زمانی میتونی درک کنی که ما ناهار رو ساعت ۷ خوردیم. خیلی کمنادویی وار ناهار خورده شد و به سمت روستای هریجان رهسپار شدیم. مسیری که به روستا میخورد خیلی دیگه مجلسی بود. پاکوب داشت، شیب کم بود، چشمه به وفور دیده میشد و ... . در اینجای داستان بود که آقای باقری( راننده مینیبوس) به عنوان قهرمان داستان و منجی عالم بشریت نقش به خود گرفت. شخصا تمام ۶ دانگ مغزم صرف این شده بود که زودتر برسیم به اون مینی‌بوس. در این مسیر رسیدن به روستا برنامه های کودک صدا سیما رو از دهه ۶۰ تا ۸۰ یه شخم زدیم تا که نوری دیده شد. بله روستا دیده شد. ساعت ۱۰ و نیم رسیدیم به میبینوس و تامام. 

صبح هم ساعت ۲ رسیدیم به بزرگمهر ( جایی که برنامه شروع شد)‌

پ.ن ۱: آیا میدانید که عموم شکارچی‌های متخلف که حیوانات محافظت شده را شکار میکنند محلی و بومی‌ها هستند ؟‌

پ.ن ۲: آیا میدانید که باقالی قاطوق شام مناسبی برای کوه نیست ؟‌ آن هم با سیر فراوان :))‌

پ.ن ۳: آیا میدانید که جریمه‌هایی که شدیم تاثیری نداشت ؟‌



  • علیرضا سیمن
  • ۰
  • ۰

مدیریت عجیب

این کلمه مدیریت من رو یاد اپیزود ۱۳ چهرازی میندازه؛ زمانی که جمشید جولبندی با ظرافت تمام داشت مدیریت آسایگاه رو توصیح میکرد. مدیریت آسایشگاه همون مصداق رییس جمهور وقت ایران بود که تهش هم به این جمله ختم میشه که حتی رفیقاش هم دیگه محلش نمیذاشتن. میگفت  مدیریت خیلی عجیب بود،‌ یه وقتایی موز میداد ولی خودش هم از شرایط راضی نبود. 

بگذریم. این کانسپت مدیریت خیلی برام چند وقته درشت شده. این که چه باید کرد که مدیر خوبی بود. مدیر خوب چه ویژگی‌هایی باید داشته باشه و چه چیزایی رو باید بلد باشه. همیشه با خودم میگم که آیا مثلا من در یک جایگاه مدیریتی، در حد فلان وزارت خونه اگه قرار بگیرم چه کار‌هایی میتونم بکنم که سیستم ناکارآمد رو بشه ترمیمش کرد. بعد جالبی قضیه اینه که تو همین رویاپردازی‌های مدیریتی یهو میبینی یه جا‌هایی یه تصمیم‌های احساسی و ایمپالسیوی میگیری که الگوش رو قبلا هم دیدی. این الگو رو به مدت ۲۵ سال در ساز و کار مدیریتی کشور دیدی درواقع. 

یک کتابی هست تحت عنوان "کمونیست رفت و ما ماندیم و حتی بدان خندیدیم" که داره در مورد محدودیت‌هایی که جهان‌بینی کمنیست بر کشورهای بلوک شرق اعمال حرف میزنه و نتیجتا فقر و محدودیت فکری ای که برای جامعه فراهم کرده رو بیان میکنه. نویسنده در یک جایی از کتاب میگه که دخترش رو خیلی سعی میکرده که فمنیستی و آزاد از ایدئولوژی های آمریکایی که ... بار بیاره و استوره‌های هالیودی براش جایگاهی در زندگیش نداشته باشن. نتیجه امر این میشه که دختر بنده خدا در سن ۲۱ سالگی از مادرش عروسک باربی میخواد و در اینجاست که نویسنده متوجه میشه که تمام آمال و آرزوهایی که برای آزادی فکری دخترش میخواسته رو سرش خراب میشه. جلوتر اما به این نتیجه می‌رسه که اون هم مثل کمنیست میخواسته دخترش رو محدود در جهانبینی خاص خودش کنه که نهایتا مطلوب نیست و براش در ۲۲ سالگی باربی میخره. 

حالا من انقدر بافتم که بگم ما هم از نظام‌هایی که توش زندگی میکنیم ناخودآگاه درس میگیرم. ماتریس های نورون‌های مغزمون با توجه به شرایطی که تو کشور حاکمه شروع میکنه یادگیری از سیستم حاکم. ممکنه که ما هم اگه در لباس یک مدیر واقع بشیم عملکردی مشابه از خودمون نشون بدیم چرا که مغزمون توانایی تفکر دیگری جز اون سیستم مدیریتی قبل از خودش رو ندیده. اینجاست که داستان ترسناک میشه که آیا اگه این سیستم بره آیا ممکنه که مدیران، همچنان کمافسابق رویه‌ای دودوزه وار، مبتنی بر دروغ و رانت و ... برن جلو ؟‌

زشت یا زیبا باید بپذیریم که سیستم حاکم در جامعه به چنانی در مغز‌استخوان ما رسوخ کرده که ما بدون این که بفهمیم در تصمیم‌گیری‌ها، قضاوت‌ها، درک کردن‌ها، حرف‌ زدن‌ها و گوش دادن‌هامون، جمهوری اسلامی‌وارانه ممکنه رفتار کنیم، حتی شاید تا پایان زندگیمون. 

میگن این تعارفت‌هایی که ایرانی ها میکنن و جزئی از فرهنگشون شده به یادمانده از حمله مغوله. از اون زمان به بعد آدما مجبور به چاپلوسی و تملغ گویی و تعارفات درون‌خالی شدن و نتیجه‌اش رو ما هنوز در قرن ۲۱ بعد از سپری شدن ۸ قرن داریم میبینیم.

  • علیرضا سیمن