یادم نمیاد آخرین بار کی تو این خراب شده نوشتم. چه اتفاقی تو اون دفتر منحوس زندگی من افتاد که من رجوع کردم به اینجا برا نوشتن یه چیزی که خودم رو خالی کنم. عموما زمانی که از لحاظ تنهایی به یک خلصه خاصی میرسم این بلاگ رو آپدیت میکنم.
مدتی است که در قرنطینه خانگی به سر میبریم. برای ماندگاری در تاریخ مینویسم داستان رو. به قول حضرت آقا ویروس منحوسی بر این سرزمین سایه افکنده که همه رو از معاشرت و احوال پرسی دور نگه داشته. ۱۶ روزه تو خونم و سه ساعت هم تو این ۱۶ روز بیرون نرفتم. روزگار مزخرفی است نازنین. انسان ها به غریبانه ترین شکل ممکن میمیرن. انگار که کس و کاری نداشته ان که بر سر مزارشون مداحی بیاد برای چندرغازی روضه بخونه و اشک ملت رو در بیاره. همسران حتی ترس از آن دارن که بیفتن رو خاک قبر عزیزشون و براشون موری بخونن. این ویروس حتی به وجنات عزاداری هم رحم نکرده و اقوام بیم آن خواهند داشت که به تسلیت گویی برن. فضای زیبایی نیست. جهان کوتاست و زمستانی گرم. هیچ چیزش به آدمی زاد نمیماند. (واقعا حوصله نوشتن ندارم)
ملت بیکار شدن آقا بیکار. ناشناس ما هم این وسط رونق گرفته و دوستان ما رو از ارادتهای همیشگی که داشتن بی نصیب نذاشتن. برای اخلاق تلخم دیگران حال خوشی از من ندارن. کاریش هم نمیشه کرد چون حس میکنم الانم واقعا حال خوبیه. کاری به کاری کسی ندارم تا دیگران کاری به کارم نداشته باشن. ولی باز با این حال
این متن بماند برای بعد من ناتوان در نوشتنم
- ۹۸/۱۲/۲۴