خیلی وقته که اینجا ننوشتم و شاید لَختی برایم سخت آید که دوباره دست به کیبرد شم و یه سره بنویسم. برا همین پیشاپیش از این که خط روند داستان سکته دار هستن عذر میخوام.
حقیقتا من خیلی به این واژه کارما اعتقادی ندارم. به قول حضرت آقا اصن از این واژه کارما خوشم نمیآید. ولی بعضی وقتا ذهن آدمی برای توجیه و التیام دردها و رنجهایی که میکشیم (از بزرگ علوی) ناچاره که دست به دامان یه سری مفاهیم بشه که آرومش کنه. مثالش تو تاریخ بسیاره؛ از دینهای الهی بگیر تا نظریات انسانهای حکیم مثل کنفیسیوس و اوشو. حالا با توجه به ترند جدید، کارما، ما از همین آپدیت جدید استفاده میکنیم. چی داشتم میگفتم!! آها من از این کارما خوشم نمیاد حقیقتا. یعنی به باور کردن بهش که آقا تو نیکی بکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهت باز باور ندارم. یا از اونور داستان میشه که از هر دستی میدی از همون دست میخوری. ولی مسیر زندگی به ناچار یه جاهایی آدم رو به چنانی میسوزونه که ناچارا مجبور میشه از این مخدر، کارما،استفاده کنه. پیش خودش میگه که آقا من اگه اونجا چنین کارو در حق فلانی نمیکردم الان این نمیشد. یا مثلا میگه اگه اون موقع فلان کار رو در حق فلانی میکردم الان ایزد در این بیابان لم یزرع میداد منو باز.
خلاصه آدمی، در جایگاهی از زندگیش نیاز به این مقوله دین و آیین داره. چیزی که باعث شه بتونه عصبانیت خودش رو یه جوری توجیه کنه. جایی که نیاز داری به یه نیرو فرازمینی چنگ بندازی و بگی آقا انشالله که این "عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ" چیز valid و معتبریه، یا بگی آقا من یه گوهی در گذشته خوردم که الان اینجوری اعصابم به هم تنیده شده و اصلا هم دنیا ناعادلانه نیست بلکه بسیار زیبا و بوجیموجیه.
ولی خیلی که با خودش نیک مینگرد و جهان پیرامونش رو ورانداز میکند و دوباره که ذهن مادیگراش بر مدل ذهنیش غالب میشه، تمام این مخدر پیش گفته رو میریزه دور و میگه کارما سیخی چنده. این جهان پتیاره است، لجنه! کریه المنظره، ناعادلانه است. چرا داری ذهنت رو از واقعیتی که توشی گول میزنی. چرا داری dodge the reallity میکنی ( حقیقتا نمیدونم چنین اصطلاحی وجود داره یا نه ولی زیباست).
دوستان. ما انسان ها با خیاله که آروم میگیریم. خیال رسیدن به هدف. ذهنمون یه خیال در نظر میگیره و این خیال میشه محرک برا ما که در مسیر اون قدم بر داره. حالا من اگه بخوام فضا رو مقداری براتون احتمالاتی و مدلسازی ریاضی کنم، این خیال بسان تابع اوپتیموم ( یا همان *f) است و مسیری که ما توش قدم برمیداریم سعی میکنیم که به اون تابع اوپتیموم برسیم. حالا واقعیت ماجرا اینه که در یک زندگی واقعی انقدر بهت کم داده میدن که نمیتونی به اون تابع اوپتیموم برسی :)) خیال جاشو با واقعیت پر میکنه برات. ذهنت برآشفته میشه که آقا این که نبود اون چیزی که براش انقلاب کردیم. این که excess error بالایی داره مهندس. این که نشد زندگی. حالا چه اتفاقی میافته؟
هیچی دوستان. مغز به خودش استراحت میده. سعی میکنه مدل ذهنی رو عوض کنه یا خیال رو تغییر میده.
مخلص کلام اینه که در مسیر زندگی انقدر شما مدل عوض میکنی، انقدر داده میگیری و انقدر با هایپرپارامترا ور میری که بتونی یه پیپیر پابلیش کنی. خوش به حال اونایی که اولین ایده ای که به ذهنشون میرسه تبدیل به پیپر میشه.