پسمانده‌‌های ذهنی

همون تراوشات یک ذهن غیرخطی خوبه

پسمانده‌‌های ذهنی

همون تراوشات یک ذهن غیرخطی خوبه

توضیح نداره که ! آدم باید وبلاگ داشته باشه که بتونه خزعبلاتی که توی مغزش اینور اونور میره رو یه جا مکتوب نگه داره
خیلی هم به ادبی نوشتن معتقد نیستم چون دست و پا گیره ! درسته که برای دیگران مینویسم که بخونن ولی در عین راحتی خودم در اولویته :))

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

وروشت

یا الله و یا کریم!‌

برنامه از اونجایی شروع شد برای من که در یک گروه ۱۷ نفره جوین شدم. قرار بود یه برنامه دو روزه متوسط آغشته به پلاس باشه. پروفایل فایل توجیهی رو که اول دیدم حس کردم که میتونه برنامه چالشی باشه، چرا که ماکسیموم شیبی که در پی داشتیم چیزی در حدود ۶۰ درصد بود. با این حال شادان و خندان که آقا اشکالی نداره قله ۴۰۰۰ متری که این حرفا رو نداره کوله بار رو پر کردیم و تصمیم بر آن شد که برنامه رو بریم. 

پنجشنبه کله سحری خروس خون رفتیم سر خیابون بزرگمهر خیلی سریع و خشن‌وار بارو بندیل‌ها جمع شد و رهسپار مسیر پیچ پیچی جاده چالوس و مرزن آباد و این داستانا شدیم.  شروع حرکت مینی بوس آقای باقری طرفای ساعت ۵:۴۰ دقیقه بود. در مسیر پر خم و پیچ جاده چالوس سعی کردیم که تحت عنواین مختلف سر خودمون رو گرم کنیم، صبحانه خوردیم، سایکو بازی کردیم، چرت زدیم تا بالاخره رسیدیم به جایی که باید، روستای کیکو. بار و بندیل را جمع و جور کرده،‌ کلاه و کفش‌ها را پوشیده، ضد آفتاب‌ها را زده و رهسپار مسیر جنگلی شدیم. در همون ابتدای مسیر بود که در کنار درختانی که تجری من تحت الانهار بساط ناهار چیده شد. ناهار را به صورت خیلی شیک و مجلسی خوردیم و در مسیر گاو‌های محلی رو دیدیم و آواز خواندیم تا که رسیدیم به امام زاده. امید بر آن بود که وقتی رسیدیم به امام زاده، آب چشمه را روان ببینیم ولی متاسفانه آبی در کار نبود. برنامه داشتیم که در حوالی همین امام‌زاده چادر‌ها رو برپا کنیم ولی خب به دلیل یه سری از مسائل بنا بر آن شد که مقداری بیشتر بر پیمایش روز اول خود بیفزاییم تا برسیم به جایی که میخوایم شب رو بمونیم. چادر‌ها برپا شد، سیر‌هایی که برای باقالی قاطوق(؟) نیاز بود پوست کنده و له شد. بوی سیر چنان کرد با محیط که مغول با ایران نکرد. پس از له شدن سیر شیوید به مقدار لازم افزوده شد و شام فوق الذکر بار گذاشته شد. آتشی افروخته شد و بعد از ۱۵ ساعت جلسه معارفه برگزار شد. شام رو خردیم. به چنانی بوی سیر محیط رو فرا گرفته بود که اصن یه وعضی. قرار بر این بود که فردا ساعت ۴ صبح پاشیم،‌ فلذا ساعت ۱۰ رفتیم برای خواب. 

روز ددوم ( روز واقعه ): چهار صبح از خواب ناز پا شدیم (هرچند من خوابم نبرد)‌، بساط زیبای صبحانه چیده شد و چادر‌ها هم جمع. به صورت خیلی چریکی بچه‌ها رفتن بطری‌های آبشون رو پر کردن از دم چشمه و آماده حرکت شدیم. ابتدا اندکی گرمیدیم، سپس کشیدیم و کوله بر دوش انداخته شیب ملایمی را در مسیر قله پیمودیم(ساعت ۶). همه چی داشت خوب پیش میرفت، فضا سبز، از اونجایی که بودیم تمام ابرها معلوم بود. تنها باگ اول صبحی این بود که از شام دیشب بچه‌ها حالاتی بهشون دست داده بود که نباید. فلواقع نمیخوام مسئله رو اینجا کالبدشکافی کنم. از یه جایی از مسیر به بعد، فضا اون سبزی خودش رو از دست داد، زشت و کریه المنظر شد و شیب از حالت ملایم جاشو به یه شیب ۵۰ ۶۰ درجه داد. زمین ریزشی بود به طوری که هر قدم که فرو میرفت مضر حیات بود و چون بر می آمد مکدر ذات. به دلیل سختی مسیر توی اون شیب لاکردار بعضی وقتا مجبور بودیم که وایستیم تا بچه‌ها برسن یا حتی جلوسری‌ها حرکت کنن. از ترسناکی قضیه براتون بگم که یه جاهایی سنگ‌ها ریزش میکردن و به دلیل وجود مه تو سقوط سنگ رو نمیدیدی. در اینجا بود که بالاسری ها بانگ "آی سنگ آی سنگ" سر میدادن که پایین تریا مواظب سقوط نابهنگام سنگ باشین. شرایط شرایط زیبایی نبود به طور کلی؛ شما متصور شو که شیب زیاده، ریزشی هست، تا چشمت کار میکنه قله هنوز مونده و ... 

حالا به یه ضرب و زوری خودمون رو رسوندیم به قله فرعی. قلعه فرعی فک کنم تو ارتفاع ۳۷۰۰ متری اینا بود. مقداری اونجا حرکت‌های لشینگ انجام شد تا قوای از دست رفته بازگردد. دیگه از مسیر قله فرعی تا قله فرعی خیلی راهی نبود. یعنی راه سختی نبود، یه مسیر نسبتا با شیر ملایم با زمینی سفت که راحت میشد روش قدم برداشت. سمت چپت ابر بود و سمت راستت هم ابر. فلواقع این ابرها نمیذاشتن که ما قلعه اصلی رو ببنیم. رفتیم و رفتیم و رفتیم تا به قله رسیدیم. #هورا 

زمانی که به قله رسیدیم حدودا ساعت ۳ بعد از ظهر بود چرا که انتظار سرپرست برنامه این بودش که ما دیگه در بدترین حالت ۱ اونجا باشیم. ۱۵ دقیقه‌ای رو در قله استراحتیدیم و در انتها مسیر بالاخره سرپایینی شد. خیلی انتظار داشتیم که در طول مسیر خرسی یا گرازی رو بتونیم ببینیم ولی متاسفانه این حیوانات فوق الذکر سعادت رویت ما رو نداشتن. گفتنی است که بوی سیر از شام دیشب به چنانی زیاد بود که ممکن است خرس و گراز رو فراری داده باشه. نقل است از شیخ حریری که خیلی ملو وار باید آواز خوند که خرس روئت شه ولی کردیم و نشد. محیطبان هم بهمون گفت که سکوت پیشه کنین شاید خرس و گرازی دیدید، آن نیز کردیم و نشد. فلذا محیط خیلی خرس خیز نبود متاسفانه و ما این دستاورد بازدید از خرس رو نداشتیم. برگردیم سر اصل موضوع؛ مسیر برگشت در مقایسه با مسیر صعود روال بود، خیلی شیک و مجلسی مسیر سپری شد. خورشید دیگه داشت نفس‌های آخرش رو مکشید که در نزدیکی گوسفند‌سراها بانگ تناول ناهار زده شد. عمق فاجعه رو شما زمانی میتونی درک کنی که ما ناهار رو ساعت ۷ خوردیم. خیلی کمنادویی وار ناهار خورده شد و به سمت روستای هریجان رهسپار شدیم. مسیری که به روستا میخورد خیلی دیگه مجلسی بود. پاکوب داشت، شیب کم بود، چشمه به وفور دیده میشد و ... . در اینجای داستان بود که آقای باقری( راننده مینیبوس) به عنوان قهرمان داستان و منجی عالم بشریت نقش به خود گرفت. شخصا تمام ۶ دانگ مغزم صرف این شده بود که زودتر برسیم به اون مینی‌بوس. در این مسیر رسیدن به روستا برنامه های کودک صدا سیما رو از دهه ۶۰ تا ۸۰ یه شخم زدیم تا که نوری دیده شد. بله روستا دیده شد. ساعت ۱۰ و نیم رسیدیم به میبینوس و تامام. 

صبح هم ساعت ۲ رسیدیم به بزرگمهر ( جایی که برنامه شروع شد)‌

پ.ن ۱: آیا میدانید که عموم شکارچی‌های متخلف که حیوانات محافظت شده را شکار میکنند محلی و بومی‌ها هستند ؟‌

پ.ن ۲: آیا میدانید که باقالی قاطوق شام مناسبی برای کوه نیست ؟‌ آن هم با سیر فراوان :))‌

پ.ن ۳: آیا میدانید که جریمه‌هایی که شدیم تاثیری نداشت ؟‌



  • ۹۸/۰۳/۲۹
  • علیرضا سیمن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی