پسمانده‌‌های ذهنی

همون تراوشات یک ذهن غیرخطی خوبه

پسمانده‌‌های ذهنی

همون تراوشات یک ذهن غیرخطی خوبه

توضیح نداره که ! آدم باید وبلاگ داشته باشه که بتونه خزعبلاتی که توی مغزش اینور اونور میره رو یه جا مکتوب نگه داره
خیلی هم به ادبی نوشتن معتقد نیستم چون دست و پا گیره ! درسته که برای دیگران مینویسم که بخونن ولی در عین راحتی خودم در اولویته :))

آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نیمه عمر

نمیدونم در مورد نیمه عمر نوشته بودم یا نه و جالبیش اینه که حالش هم ندارم برم ببینم که نوشته بودم قبلا در این مورد یا نه 

چیزی که هست اینه که معتقدم هر چیزی یک نیمه عمری داره ( بله بنده چشم بسته غیب گفتم )‌ یعنی دوستی ها یه نیمه عمری دارن احتمالا عشق هم یه نیمه عمری داره، دوست داشتن ها و علاقه های مادی ما هم نیمه عمری داره! اما واقعا تو کتم نمیره که حب مادر به فرزند چرا نیمه عمر نداره این وسط. چیه این مادر که outlier تمام مدلسازی های مغز آدمه. 

این قضیه رو شاید به یکی بگی خب آره معلومه تا تهش نمیشه به افراد و مادیات امید بست. معلومه که دوستی ها نیمه عمری دارن و معلومه علاقه های ما هم نیمه عمر دارن. بلفرض مثال همین حقیر که پشت کیبرد داره براتون تایپ میکنه بچه که بودم به شدت به ماست علاقه داشتم. یعنی آرزوم این بود که بزرگ که شدم و پولدار که شدم برم ده کیلو ماست بخرم با نون بربری بخورم. هنوز هم البته این علاقه در من هست ولی خب محلی از اعراب در سیطره علایق دیگر من نداره. چیزی که هست اینه که ما به صورت تئوری میدونیم این قضیه رو ولی به صورت عملی نمیتونیم بپذیریمش. به صورت عملی سخته باهاش مواجه شدن. زمانی که انسان ضعیف میشه و دست از خیالبافی های مولد دست میکشه، داراییش میشن تمام چیزایی که دور و بر خودشونن. اتفاقی که این وسط میفته اینه که مغز توانایی خیالبافی های دور رو از دست میده بعد یه مدت و توانایی این رو نداره که توپ خیال رو فرسنگ ها جلوتر بندازه تا بتونه برای رسیدن به اون مقصود تلاش کنه. شروع میکنه با دارایی های الانش به خیالپردازی. خیال پردازی با چیزای دم دستی خب راحت تر باید باشه برای مغزی که خسته است. نیاز به بازتولید آرزو و زمان و مکان و موفقیت های تعریف نشده نیست. مغز خسته میاد دایره تخیل رو انقدر تنگ میکنه که خیال جای خودش اصلا از دست میده. توانی نمیمونه براش که توپش رو بندازه جلو میشینه روی زمین شروع میکنه با توپ حرف زدن 

مثل تام هنکس تو فیلم cast away که با ویلیامز که توپش بود حرف میزد. خیال دیگه براش یه عامل محرک نیست، تبدیل میشه به یه عنصر جایگزین تنهایی براش. از حالت محرک در میاد و حالت خلا پر کن میگیره. 

جلدی دور و بر خودت رو نگاه میکنی میبینی اندک سرمایه های انسانی ای برات مونده. به خودت میای میگی نمیشه از دست داد این چیزا رو. چرا ؟‌ چون دیگه امیدی به بازتولید این سرمایه ها تو آینده نزدیک یا حتی دور برای خودت نمیبینی. حس میکنی که این سرمایه قابل جایگزینی نیست.

واقعیت انقدر غالب بر داستان میشه که ترس وجودت رو میگیره. ترس از واقعیت، ترس از واقعیت مادی بودن، ترس از واقعیت تنها بودن، ترس از واقعیت مرگ و ترس از واقعیت از دست دادن. خیال واقعا نقش موثیریه برا خودش چرا که بهت این جرئت رو میده برای آینده ای بهتر برای ولو واهی توپ رو بندازی جلو براش بدویی و نکته مهم اینه که همین دوییدنه که بهش میگن **زندگی** 

** من متن ها رو یه بار مینویسم و همین یه بار هم تو مدت کوتاهی مینویسم. ممکنه که انسجام درست درمونی نداشته باشه یا حتی ممکنه خسته شم و یهو ول کنم !‌ دیگه به بزرگواری خودتون ببخشید 



  • علیرضا سیمن